چیزی نشد عاید بغیر از آه و افسوسم
چیزی نشد عاید بغیر از آه و افسوسم
از سرنوشت مبهم وتقدیر منحوسم
مانند آذربایجانم ؛ خسته و تنها
در معرض توپ و تفنگ لشگر روسم
دلواپس آینده ام اما بدون تو
از بازگشت روزهای خوب مأیوسم
با چشمهایی یخ زده از شعله ای کم سو
دلسرد و گرمِ رقص پاتیناژ فانوسم
تبریز در فصل زمستان سرد و بی روح است
وقتی نباشی در سکوت شهر می پوسم
دیوار زخمی ؛ قاب چوبی ؛ میخ ؛ من ؛ هر شب
عکسی خیالی را درون قاب می بوسم
راهی نمانده ... مرگ ! باور کردنش سخت است
شاید بریزم در غذای این غزل گو " سم "
شعر از رضا کیانی