به دل وقتی خدایم بی نشان، بی نام می آید

 

به دل وقتی خدایم بی نشان، بی نام می آید
رسول غم بدون آیه و پیغام می آید

به خنجرهای درهم رفته بر پیشانیت سوگند
سپاه کفر هم با پرچم اسلام می آید

غزلپیمانه ی دوران پر از باران سرمستی است
چرا ساقی به پیش من بدون جام می آید؟

پری چشمی که پروازش،دو بال دیدنم را بست
برای دیدنم در لحظه ی اعدام می آید ؟

به قدری ریختی در جام گل، خونابه ی خورشید
که از حلقوم شب آواز خون آشام می آید

ازاقیانوس آرام نگاهت خوب فهمیدم
که خیزاب بلا از ساحل آرام می آید

قلم فرسایی باد و هزاران شعر گیسویت
چه شعری ! بیت بیتش با هزار ایهام می آید

پس از مرگم حدیث مهر را از آسمان بشنو
سرآغاز حیات عشق ،بی انجام می آید

شعر از عادل دانشی

 

حریم  خانه  ی عشقم اتاق  بسته ی  رویاست


حریم  خانه  ی عشقم اتاق  بسته ی  رویاست
به روی پنجره  هایش حصار  سرد  تمنّاست

نگاه  منتظرم  پشت  میله  ها ی  پر از زنگ
به  سوی غنچه ی خورشید و  چشمه سار گواراست

لباس نور سپیده      گرفته عطر شکوفه
درخت سبز  طراوت  عروس گلشن زیبا ست

طنین    باد بهاری  صدای    چه چهِ  بلبل
شبیه شعر رهایی  به گوش لاله خوش آواست

دراین بهشت خیالی فرشته ها همه مست ند
ولی خزان حقیقت  به فکر کشتن  فرداست

شقایقی  که  میان  چمن  به  گریه  نشسته
نوای ناله ی قلبش  روایت ِ  من تنهاست

چه عشوه ها که ندیدم از آن  غزال  گریزان           
چه    ناز ها  نخریدم  از آن  گلی که فریبا است

شراب مهر و وفا را نگار من نچشیده
نه آشنای محبت نه اهل صلح و مداراست

کتاب شوق جوانی ورق ورق شده از درد
دقیقه های پیاپی گلایه های غم افزاست

سکوت شیشه ی عریان خروش رسم زمان شد
رفیق سینه ی عاشق همیشه خنجر دنیاست

شعر از عادل دانشی


باز فکرت به سرم آمد و بی خواب شدم


باز فکرت به سرم آمد و بی خواب شدم
نغمه خوانِ  غزلی از گل  مهتاب  شدم

روی پیراهن  پر نقش و نگار    تن  ماه
عکس زیبای تو را دیدم و بی تاب شدم

نور خوشرنگ دو فانوس طلایی همه شب
زندگی  داد  به باغ  دل و  شاداب شدم

با  هوای ِ  نفس ِ  عطر  فشان ِ  سَحَرت
دل به سجّاده زدم  عاشق  محراب شدم

از صدای تپش سینه که آهنگ تو داشت
مست و رقصان شدم و دست به مضراب شدم

در طواف ِ  حَرم  آبی ی ِ دریای  نگاه
آنقدر  چرخ زدم  چرخ که  گرداب  شدم

در تب و تاب  رطب های لب  غنچه یِ  یار
همکلام مُخ و  همسایه ی  مشتاب  شدم

پیش من باش که از تیرِ کمان  مژه ات
یار بیدار غم  و شاعر  بی خواب  شدم

شعر از عادل دانشی


کاش میشد در هوای کوی تو پرواز کرد


کاش میشد در هوای کوی تو پرواز کرد
با شمیمِ گیسوانت زندگی آغاز کر

نور مهتابِ نگاهت در شرابِ ناب دید
یاد چشمِ فتنه گر با آه دل همراز کر

بلبلانِ دشت را مستِ غزلخوانی نمود
غنچه ها را در گلستانِ عطوفت باز کر

نور شادی را به رخسارِ شقایق هدیه داد
لاله را مسحور عطرِ نرگسِ شیراز کرد

سرمه ای بر چشم هایِ آهویی وحشی کشید
سینه را کاشانه دردی کشِ طناز کرد

نقش اندامِ تو را بر گنبدِ افلاک زد
قدسیانِ آسمان را غرق در آواز کرد

آتشی افروخت اندر سینه فرزانگان
از برایِ شمع جان پروانه را جانباز کرد

دست در دستم گذار ای قاصد دلدادگی
تا که بتوان در دیارِ عاشقان اعجاز کرد

شعر از عادل دانشی


در کوچه باغ خاطرم زیباترین پروانه ای


در کوچه باغ خاطرم زیباترین پروانه ای
با چلچله در گفتگو با نسترن همخانه ای

شادابی سبزینه ها از سبزیِ چشمان توست
آواز خوانی عشوه گر با ساغر مستانه ای

لب را به آب چشمه زن جامش شراب ناب کن
تا با خیال غنچه ات از آن خورم پیمانه ای

از آسمان قامتت بر دشت و صحرایم ببار
باران لطفت می کند بیغوله را گلخانه ای

عمرم خزانی بی ثمر در های و هوی عشق توست
آخر چرا ای بی وفا با گریه ام بیگانه ای

آه از نگاه مست تو ،آه از چنین دلدادگی
با من چه کردی فتنه گر،آغاز این افسانه ای

معبود من کاری بکن ،بت را پرستش می کنم؟
آواره ام در کوی تو،کو خانه ای؟کاشانه ای؟

در سینه شیدای من ایمان همان کفر است و بس
مسجد برایم می شود با قبله ات میخانه ای

غم های دل را گوش کن ، تا لحظه ای خالی شوم
اما به هشیاران نگو اسرار هر دیوانه ای

باغی که پر گل می شود با خنده هایِ دلکشت
دیگر نمانده از رخش جز نقش یک ویرانه ای

شعر از عادل دانشی