بیا با من که دنیایم پر از اندوه ناپیداست
بیا با من که دنیایم پر از اندوه ناپیداست
نفس هایم تکاپویِ فرار از وحشتِ فرداست
زمستانی شده عمرم از این سرمای تنهایی
سیاهی باز می خواند که امشب هم شبِ یلداست
ببین دستان بی حس را که(ها) از سینه می خواهند
تمامِ نقشه یِ دل ها میانِ پینه ها پیداست
دو چشم خیس از اشکی که یخ را تاس می ریزند
سکوت تلخ در شهری که خون کالای هر سوداست
و من اینجا به دنبالِ سرابِ عشق می گردم
که فرهنگِ لغت ها هم کتابِ واژه یِ (دردا) ست
صدایِ بوق ماشین ها در این کمبود اکسیژن
شبیهِ ذهن ناهنجار یک دیوانه یِ شیداست
پلِ عابر که باید ناجیِ یک رهگذر باشد
چه زیبا در سقوطِ یک جوانِ مست کاندیداست
قدم هایِ گلی با فال حافظ در خیابان ها
به سویِ لقمه یِ نانی سرِ هر صبح تا فرداست
بیا همدرد شو با من پناهِ گریه هایم باش
که بارِ غصه هایِ دل چه سنگین و چه تن فرساست
اگر گرمای آغوشت همیشه در تنم باشد
خزان نا امیدی در بهارِ مهر ناپیداست
شعر از عادل دانشی