بیا با من که دنیایم پر از اندوه ناپیداست


 بیا با من که دنیایم پر از اندوه ناپیداست
نفس هایم تکاپویِ فرار از وحشتِ فرداست

زمستانی شده عمرم از این سرمای تنهایی
سیاهی باز می خواند که امشب هم شبِ یلداست

ببین دستان بی حس را که(ها) از سینه می خواهند
تمامِ نقشه یِ دل ها میانِ پینه ها پیداست

دو چشم خیس از اشکی که یخ را تاس می ریزند
سکوت تلخ در شهری که خون کالای هر سوداست

و من اینجا به دنبالِ سرابِ عشق می گردم
که فرهنگِ لغت ها هم کتابِ واژه یِ (دردا) ست

صدایِ بوق ماشین ها در این کمبود اکسیژن
شبیهِ ذهن ناهنجار یک دیوانه یِ شیداست

پلِ عابر که باید ناجیِ یک رهگذر باشد
چه زیبا در سقوطِ یک جوانِ مست کاندیداست

قدم هایِ گلی با فال حافظ در خیابان ها
به سویِ لقمه یِ نانی سرِ هر صبح تا فرداست

بیا همدرد شو با من پناهِ گریه هایم باش
که بارِ غصه هایِ دل چه سنگین و چه تن فرساست

اگر گرمای آغوشت همیشه در تنم باشد
خزان نا امیدی در بهارِ مهر ناپیداست

شعر از عادل دانشی


جان را فدایت می کنم تا آنچه میخواهی شوی


جان را فدایت می کنم تا آنچه میخواهی شوی
تا در دیار آرزو غوغا کنی شاهی شوی

از من چه می خواهی بگو من هر چه می خواهی کنم
گل میشوم پروانه شو، دریا شوم ماهی شوی

از دوری ِ رنگین کمان غمگین نشو زیبای من
غم را به منّت میخرم تا فارغ از آهی شوی

دنیای تو منظومه ای از کهکشان سادگی است
خورشید عمرم می دهم تا در شبم ماهی شوی

در انتهای ِ روشنی آن شمع گریان تو اَم
آنقدر می سوزم که تو نورِ سحر گاهی شوی

هرگز به عشقم شک نکن بر شانه هایم تکیه کن
قلبم نمیخواهد که تو تسلیم گمراهی شوی

بی رنگی یِ اندیشه ها تاریکیِ دوران ماست
باید در این ماتم سر ا مینایِ آگاهی شوی

بر بال رویاها نشین آواز شادی سر بده
تا با نسیمِ زندگی سویِ خدا راهی شوی

شعر از عادل دانشی