دیشب سر پشت بام می رقصیدم

 

دیشب سر پشت بام می رقصیدم
با دلهره ای تمام می رقصیدم

تصویر تو روی حوض بالا می رفت
با حرکت نردبام می رقصیدم

از اینکه تو می رسی و من خواهم گفت
بعد از دو سه شب: سلام، می رقصیدم

دمپایی و پله ها که اجرا کردند
موسیقی بی کلام می رقصیدم

موها ، سر و شانه ها م یک دامن گل
 از این همه با کدام می رقصیدم؟

من خیره به بند رخت خشکم می زد
با چک چک گریه هام می رقصیدم

تو ان ور پشت بام می خندیدی
من این ور پشت بام می رقصید

شعر از سارا جلوداریان


درخت ها همه در سایه ی مقام بلندت

 

درخت ها همه در سایه ی مقام بلندت
بنفشه ها همه در تاب گیسوان کمندت

به گرد پای تو هرگز نمی رسند سواران
اگرچه سخت بتازند در رکاب سمندت

چه رودها که تپیدند تا تو را به کف آرند
چه بادها که وزیدند تا مگر ببرندت

مسیر چشم تو آنقدر دشت و دامنه دارد
که آهوان جهان را کشانده است به بندت

چنان صمیمی و بی ادعا و بنده نوازی
که نیست هیچ مسلمان و کافری گله مندت

رسول مهر تورا با کدام خط بنگارم
فدای آن دل مشکل گشای ساده پسندت

بخوان بنام همان خالقی که خسرو عشق است
فدای لهجه ی شیرین و حرف های چو قندت

شعر از سارا جلوداریان


دارم شروع می‌شوم از چشمهای تو


دارم شروع می‌شوم از چشمهای تو

جریان گرفته است تنم، زیر پای تو

انگار در زمین و زمان، ثبت می‌شود
پیوند دستهای من و دستهای تو

چیزی نمانده است که با هم یکی شویم
چیزی نمانده است بمیرم برای تو

من شاعرم ولی نه به اندازة تو و-
موسیقیِ بدون کلامِ صدای تو
من شاعرم ولی به خدا، کم می‌آورم
در پیشگاه عرصة بی‌انتهای تو

ای خالقِ سپید‌‌ترین حجلة جهان!
آغشته‌اند خون مرا با حنای تو
ای سرزمینِ مادریِ رودخانه‌ها !
ای هر چه هست، پهنة جغرافیای تو

این روزها عزیز‌ترین دوستان من
بو برده‌اند حال مرا از هوای تو…

شعر از سارا جلوداریان


تو میتوانی بیش از اینها مهربان باشی


تو می‌توانی بیش از اینها مهربان باشی
خورشید باشی، ابر باشی، آسمان باشی

مثل هوای بچگی، معصوم و ناآرام!
مثل بهار چارده ساله، جوان باشی

از لهجه‌ات پیداست اهل سادگی هستی
خوبست با تنهایی من، همزبان باشی

ای ماه پیشانی‌ترین اسطورة خلقت!
تو می‌توانی لوح زرین زمان باشی

ای شاهکار عشق! ای شیرین‌ترین فرهاد!
باید ردیف مثنوی‌های جهان باشی

حالا که نامت در غرور موجها جاریست
باید خودت سرچشمة آب روان باشی

یعنی رفیق روز‌های سخت دلتنگی!
یعنی شریک دردهای دیگران باشی

هرکس در این دنیای خاکی، قصه‌ای دارد
پس سعی کن تا برگ آخر، قهرمان باشی…

 شعر از سارا جلوداریان


بریز در رگ من کولی جنونت را


بریز در رگ من کولی جنونت را
نفس بکش همه ی عقده ی درونت را

نفس بکش که تن کوه را بلرزانی
که انعکاس دهی روح بیستونت را

خود تو بود که پرواز را به من آموخت
دوباره اوج بده حس نیلگونت را

تو آبشار منی ! لحظه لحظه ات جاریست
بزن به همهمه ها برکه ی سکونت را

خدا که در صدد آفرینش ما بود
به رنگ خون من آغشته کرد خونت را

از این به بعد من و تو دچار هم هستیم
به دست خاطره بسپار تاکنونت را


شعر از سارا جلوداریان