پا به پای ستاره‌ها بنشین، دست در دست آسمان بگذار

 

پا به پای ستاره‌ها بنشین، دست در دست آسمان بگذار
گاه‌گاهی هوایی خود باش، خاك را بهر خاكیان بگذار

دست بر طاق آسمان برسان، پنجه را در هلال ماه بپیچ
گاه بر سینه گذشته خویش، تیر غیبی در این كمان بگذار

مثل فریاد رعد در دل كوه، صخره‌های ستبر را بشكن
آشنا با تبار طوفان باش، بادها را به این و آن بگذار

ابر باش و سرود باران را در فضای بهار جاری كن
گریه را جمع در نگاهت كن، خنده در ضرب ناودان بگذار

می‌رود ساعت از برابر ما، خسته از لحظه‌های اندوهیم
ایستگاهی برای یك لبخند، در سراشیبی زمان بگذار

در هجوم تفكری مسموم، یك دو لبخند قسمت ما بود
تا گل خنده را هرس نكنند، روی لب‌های خود نشان بگذار

همه رنگ‌ها عوض شده‌اند، تو ولی در اتاق بی‌رنگی
سفره‌ای ساده نذر مهمان كن، عشق را هم به جای نان بگذار

شعر از غلامرضا شکوهی
 

 

صحرا میان حلقه آتش اسیر بود

 


 صحرا میان حلقه آتش اسیر بود
اتراق، در کویر عطش ناگزیر بود

روزی که نور سبز ولایت به عرش رفت
از قدر، این کلاف، روان تا غدیر بود

برریگ های داغ نشستند و چشم ها
در انتظار رویش بدر منیر بود

بیتوته در دیار عطش بوی عشق داشت
یعنی زمین مطیع و زمان، سر به زیر بود

آمد! ستیغ کوه مُبَرهَن! فراز محض!
مردی که در مدار مروت مدیر بود

گل کرد چون بهار در آن کوثر بهشت
دستی که آستانه خیر کثیر بود

افراخت بر سترگ بیابان، بهار را
وقتی کویر، تشنه جام امیر بود

قد می کشید قامت تندیس آفتاب
آن جا که صد ستاره روشن ضمیر بود

ای کهکشان نور! که در زیر آسمان
دل ها میان موج نگاهت اسیر بود

آغوش چشم های تو، یک هُرم خاص داشت
خورشید در برابر چشمت حقیر بود

نامت چنان بهار مرا سبز سبز کرد
وقتی که در دلم رَدِ پای کویر بود

با این همه حضورِ شکوهی که عشق داشت
وقتی به کلبه دلم آمد که دیر بود

شعر از غلامرضا شکوهی

 

گدازه ایم و چنان قلب کوه سرد شدیم

 

گدازه ایم و چنان قلب کوه سرد شدیم
در این یخاب نفسگیر اهل درد شدیم

به دست های زمخت زمانه همچون موم
به شکل هر چه که گیتی اراده کرد شدیم

چه زخم ها که ز نامردمان به سینه ماست
به جرم این که در این روزگار مرد شدیم

دوباره مثل کبوتر به خانه برگشتیم
هزار مرتبه از بام اگر چه طرد شدیم

چه فصل ها که نشستیم روی شانه باغ
به یک تلنگر پائیز ، زرد زرد شدیم

شکست شیوه ما نیست گرچه مثل درخت
همیشه با تبر و تیغ همنبرد شدیم

شعر از غلامرضا شکوهی

 

من پاره هاي قلبم و در اشك جاري ام

 

من پاره هاي قلبم و در اشك جاري ام
خونابه اي به وسعت يك زخم كاري ام

چون قلب ديرسال تراشيده بر درخت
تنهاترين نشانه ي يك يادگاري ام

يلداي من كه ثانيه ي شوم ساعت است
اي واي بر حكايت شب زنده داري ام

زندان شيشه بود جوابم كه چون گلاب
ديدم سزاي خنده ي شوم بهاري ام

من دست بر كمر زده ام از خميدگي
جز دست من نكرده كسي دستياري ام

غمزوزه ي جراحت گرگم به كوهسار
با درد خويش هم نفس بي قراري ام

چون سايه ي طويل درختم كه در غروب
هر لحظه بيشتر ز تن خود فراري ام

بندي به پاي دارم و باري گران به دوش
در حيرتم كه شهره به بي بند و باري ام

شعر از غلامرضا شکوهی

 

کشور من که خلوت دنجی است در اتاق سه در چهار خودم

 

کشور من که خلوت دنجی است در اتاق سه در چهار خودم
مرزهایش در آسمان خدا ،  پرچمش  رنگ  انتظار  خودم

تخت خوابی که خاطرش تخت است هیچ کس درکمین فتحش نیست
چهار دیوار اختیاری من ، نیست  الّا به  اختیار  خودم

افتخار جهان من این است دست مزدور هیچکس نشدم
دولت و پادشاه و ملّت آن همه هستند جیره خوار خودم

کشور من فضای مطلوبی است رو به بستان بی خزان کتاب
قصّه سر می کنند با چشمم از ازل تا به روزگار خودم

خارج از مرزهای کشور من ازدحام خدا خدای شماست
من ولی باز می کنم هر روز ، روزنی رو به کردگار خودم

می روم در اتاق تنهایی رو به تقویم خسته ی دیوار
لحظه های همه زمستانی است من ولی گرم در بهار خودم

شعر از غلامرضا شکوهی