هرچه کردم کاری از دستم برایت بر نیامد



هرچه کردم کاری از دستم برایت بر نیامد
آه ! شیری را که حتی داغ کردم سر نیامد

ماهی ی زیبای من ! بر گرد جایت عمق دریاست
گر چه از رنجی که بردی باله هایت در نیامد

دیر فهمیدم که جای خالی ات پایان دنیاست
دیر فهمیدم و پایانی از این بهتر نیامد

زهر را از کاسه ای خوردم که پروازت به من داد
بازی ی تلخی در این بین است و یک داور نیامد

ماهی ی زیبای من ! پرواز سرخت دیدنی بود
رفتنت طول افق را پر زد و دیگر نیامد

شعر از شهرام زارعی


چه خنده های قشنگی به خاطرم داری


چه خنده های قشنگی به خاطرم داری
اگرچه در ته قلبت همیشه غم داری

همیشه صاف ترین جاده در قلمرو توست
اگرچه در دل این جاده پیچ و خم داری

تو لحظه های تلاقی خاک و بارانی
و بوی تازه ای از رد پای نم داری

بخوان به خاطر من با صدای غمگینت
که ریشه در تن ویرانه های بم داری

دوباره با دل بارانی ات نگاهی خیس
به آسمان پر از گریه ی حرم داری

شعر از شهرام زارعی


تق تق…ت تق…و ناگاه ، تق و یکی زمین خورد


تق تق…ت تق…و ناگاه ، تق و یکی زمین خورد
در چاله ی سیاهی گردان ما کمین خورد

آرام می نویسم با خون خود ، خدا را
در واپسین دقایق تنها به ذهنم این خورد

هنگام پرکشیدن کوتاه  قد یک آه ...
چشمم به چشم های  شیرین یاسمین خورد

با گریه گفت : بابا ! برگرد زود پیشم !
بابا ببین ! تمام آجیل را امین خورد...

*
**
شب چشم های خود را وقتی که داشت می بست
از تک سوار خورشید یک تیر آتشین خورد

شعر از شهرام زارعی

پ ن : به یاد شهید جبار رضایی


این آخرین هزاره ی آشوب آدم است


این آخرین هزاره ی آشوب آدم است
یا باز هم ادامه ی یک غار مبهم است

آنجا که ابرهای افق جیغ می کشند
بی شک قرارگاه جدید جهنم است

یک آذرخش تاخت به این سمت و بی گمان
شمشیر آسمانی  کشتار درهم است

دیگر تمام می شود این پیچ مرگبار
حالا طلوع لحظه ی پرواز با هم است

باید دوباره بار سفر بست از این به بعد
دوران پادشاهی گل های مریم است

***

دام سیاهچاله ای از دور پهن شد
در یک مسیر پرت که پایان عالم است

می رفت این سفینه که از جنس برف بود
از جاده ای که شورش آتش دمادم است

شعر از شهرام زارعی


باران! ببار روي تن سرزمين من


باران! ببار روي تن سرزمين من
بر خاك های تب زده ي لاله جين من

تا لحظه اي به ياد  سپيدارهاي سرخ
در قلب آسمان بدرخشد زمين من

تا  در  كنار  كوه نوردان  آفتاب
راهی شود قبیله ی شور آفرین من

هر چند ، با تو گريه امانم نمي دهد
حالا كه شب در آمده از آستين من

شايد كه با طليعه ي خورشيد آمدند
از جاده هاي گمشده ي باشتين من

شعر از شهرام زارعی