حالا تو یک سویی و من یک سوی دیگر


حالا تو یک سویی و من یک سوی دیگر
آمد سرم از آنچه می ترسیدم آخر

مردم تعجب می کنند از اینکه من را
در جنگ با دنیا نمی بینند دیگر

آنقدر دلگیرم که دیگر زندگی را
قدرت ندارم تا بگیرم باز از سر

از دوست ....دشمن ... از خودم رنجیدم اما
هرگز نشد چشمانم از این غصه ها تر

با خود تصور کن چه خواهی کرد وقتی
مجبور باشی بپری بی بال و بی پر....

پایان پیکار من و دنیاست مردن
در گوشه ی میدان جنگی نا برابر

شعر از الهام دیداریان


تلخ است پرسه های خیابان عصرها


تلخ است پرسه های خیابان عصرها
بی چتر زیر نم نم باران عصرها

گم کرده ام همیشه خودم را کنار تو
در سایه های مبهم بی جان عصرها

حالا ترانه های بنان دل نشین تراند
حالا نشسته ایم در ایوان عصرها

اما هنوز سایه ی این سرنوشت تلخ
افتاده است بر تن فنجان عصر ها

گنجشک های حادثه هی برگ می شوند
بر شاخه های خشک درختان عصر ها

من ابر می شوم و تو را گریه می کنم
همراه باد های پریشان عصر ها

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم
در کوچه های سر به گریبان عصر ها

شعر از الهام دیداریان


با اینکه می خورد سرم این بار هم به سنگ


با اینکه می خورد سرم این بار هم به سنگ
می ایستم مقابل تقدیر خود به جنگ

می ایستم مگر که خدا کم بیاورد
شاید بیاید از سر پیکار من به تنگ

چون خواستم به میل دلم زندگی کنم
انداختم به کهنه گی هر طناب چنگ

باید جواب پس بدهی ماه لعنتی
تقصیر توست مرگ غم انگیز این پلنگ

من را درون قلب خودت دفن کن و بعد
بنشین برای صحبت با من کنار سنگ

شعر از الهام دیداریان


برخیز برو شب ، شب مهمانی من نیست


برخیز برو شب ، شب مهمانی من نیست
اصرار مکن ، وقت غزل خوانی من نیست

دستم همه جا پیش همه رو شده حالا
داغی به جز این عشق به پیشانی من نیست

بگذار که بر سنگ بکوبم سر خود را
حالا که امیدی به پشیمانی من نیست

من کافر عشقم و خدا نیز در این عشق
انگار که راضی به مسلمانی من نیست

باید که به حالم همه ی خلق بگریند
دل مرده ام و سنگ به بی جانی من نیست

شعر از الهام دیداریان


یک نفر قلب تو را بی سحر و جادو می برد


 یک نفر قلب تو را بی سحر و جادو می برد
بی گمان من می شوم بازنده و او می برد

اشک می ریزم و می دانم که چشمان مرا
عاقبت این گریه های بی حد از سو می برد

آنقدر تلخم که هر کس یک نظر میبیندم
ماجرا را راحت از رفتار من بو می برد

من در این فکرم جهان را می شود تغییر داد
عاقبت اما مرا تقدیر از رو می برد

یک نفر از خواب بیدارم کند دارد کسی
با خودش عشق مرا بازو به بازو می برد

شعر از الهام ديداريان