برخیز برو شب ، شب مهمانی من نیست
اصرار مکن ، وقت غزل خوانی من نیست

دستم همه جا پیش همه رو شده حالا
داغی به جز این عشق به پیشانی من نیست

بگذار که بر سنگ بکوبم سر خود را
حالا که امیدی به پشیمانی من نیست

من کافر عشقم و خدا نیز در این عشق
انگار که راضی به مسلمانی من نیست

باید که به حالم همه ی خلق بگریند
دل مرده ام و سنگ به بی جانی من نیست

شعر از الهام دیداریان