ای مرغ سحر حسرت بستان که داری


ای مرغ سحر حسرت بستان که داری
این ناله به اندازه‌ی حرمان که داری

ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمه‌ی حیوان که داری

ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری

پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت
امید نم از چشمه‌ی حیوان که داری

ای شعله‌ی افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری

ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری

وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری

شعر از وحشی بافقی


خوش است چشم به چشم تو و نگاه نهانی


خوش است چشم به چشم تو و نگاه نهانی
رسالت دل و جان سوی هم ز راه نهانی

کرشمه‌ی تو ز بس باشدش برای اجابت
دعای زیر لب اندر میان آه نهانی

تو خوش نشسته به تمکین و حسن از تو نهفته
به جلوه بهر فریبم به جلوه‌گاه نهانی

چه روزگار خوش است آن برای رفع مظنه
عتاب ظاهر و سد لطف و عذر خواه نهانی

به غارت دل ما تاخت غمزه وای اسیری
کش از کمین بدرآیند آن سپاه نهانی

به جرم دیدن پنهان بکش به فتوی نازم
که کشتنی نشود کس سگ گناه نهانی

ز خون وحشی اگر منکری نگاه به من کن
که بگذارنم از آن چشم سد گواه نهانی

شعر از وحشی بافقی


آتشی در جان ما افروختی


آتشی در جان ما افروختی
رفتی و ما را ز حسرت سوختی

بی‌وداع دوستان کردی سفر
از که این راه و روش آموختی

گرنه از یاران بدی دیدی چرا
دیده از دیدار یاران دوختی

بی‌رخ او طرح صبر انداختی
ای دل این صبر از کجا آموختی

وحشی از جانت علم زد آتشی
خانمان عالمی را سوختی

شعر از وحشی بافقی


من اندوهگین را قصد جان کردی ، نکو کردی


من اندوهگین را قصد جان کردی ، نکو کردی
رقیبان را به قتلم شادمان کردی ، نکو کردی

به کنج کلبه‌ی ویران غم نومیدم افکندی
مرا با جغد محنت همزبان کردی ، نکو کردی

ز کوی خویشتن راندی مرا از سنگ محرومی
ز دستت آنچه می‌آمد چنان کردی ، نکو کردی

شدی از مهربانی دوست با اغیار و بد با من
مرا آخر به کام دشمنان کردی ، نکو کردی

چو وحشی رانده‌ای از کوی خویشم آفرین برتو
من سرگشته را بی‌خان و مان کردی، نکو کردی

شعر از وحشی بافقی


آخر ای بیگانه خو ناآشنایی اینهمه


آخر ای بیگانه خو ناآشنایی اینهمه
تا به این غایت مروت بیوفایی اینهمه

جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی بس است
با ضعیفی همچو من زور آزمایی اینهمه

استخوانم سوده شد از روی خویشم شرم باد
بر زمین از آرزو رخساره سایی اینهمه

هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر ما همان
نیست ما را طاقت و تاب جدایی اینهمه

وحشی این دریوزه‌ی دیدار دولت تا به کی
عرض خود بردی چه وضعست این گدایی اینهمه

شعر از وحشی بافقی