شاید که بهتر باشد از هم دور باشیم


شاید که بهتر باشد از هم دور باشیم
روی دوتا گل ما دو تا زنبور باشیم

تا کی برای هم همش باید من و تو
در حال کادو کردن ساطور باشیم

مثل صدای تلخ و نا کوکی که دايم
می آید از مضراب و یک سنتور باشیم

هر تکه ای ساز خودش را می نوازد
پیراهنی با وصله ای ناجور باشیم

با هم نمی سازیم و باید مدتی را
درگیر هم از نقطه های دور باشیم

شعر از یوسف خورشیدی

خاطرت را همه ی اهل محل می خواهد


خاطرت را همه ی اهل محل می خواهد
کهکشان منتظر توست زحل می خواهد

گرچه آماده شدو منتظر سیل ولی
کشتی ی حادثه ی نوح دکل می خواهد

کار ما نیست ازین قايله پیروز شدن
وقت جنگ ست بیا قافله یل می خواهد

چیست در فلسفه ی سر به زمین کوبیدن
موج از صخره ی سر سخت بغل می خواهد

من کسی منتظرم نیست ولی می دانی
یکنفر هست ترا حداقل می خواهد

خاطرت را نه فقط من که ترا می خواهم
خاطرت را همه ی اهل محل می خواهد.

شعر از یوسف خورشیدی


بنداز دور گردنم تقصیرها را


بنداز دور گردنم تقصیرها را
درگیر کن با من تمام شیرها را

من با دم و هر بازدم های تو هستم
آماده کن روی سرت جن گیرها را

این سینه این خنجر اگر بس نیست بانو
روی سرم خالی کن آن هفتیرها را

باید برایت مثل اسماعیل باشم
تیزش کنی با حلق من شمشیرها را

آنقدر می مانم که تا مجبور گردی

با من ببافی پای خود زنجیرها را

شعر از یوسف خورشیدی


هستی ام را دارد انگاری که کامل می برد


هستی ام را دارد انگاری که کامل می برد
شیشه ای که از تمام سنگها دل می برد

اشتیاق دیدنت هر روز روی اسکله
این نهنگ پیر را تا پای ساحل می برد

تیک تاک ساعتم را لحظه ای که دیدمت
جای نُت آهنگسازی روی حامل می برد

تو کسی که از منِ فرمانروای مُقتدر
آن کنیزی کز منِ فرمانروا دل می برد

عشق مثل یک عصای سِحرآمیزست که
بار را هر چند کج باشد به منزل می برد.

شعر از یوسف خورشیدی


با رفتنت به زخم زبانها دچار شی


با رفتنت به زخم زبانها دچار شی
تقویم های فاقد فصل بهار شی

یک مدتی اگر چه دلت قرص و محکم ست
می آید آن زمان که دوباره خمار شی

دلخوش به پر زدن از پیش من نباش
ذاتاً شکار هستی و باید شکار شی

آدم بمیرد از هوس سیب بهترست
خواهی اگر تو آدم این روزگار شی

من از خدا برای تو درخواست میکنم
مثل درختها به تبر واگذار شی

شعر از یوسف خورشیدی