یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی


یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی
لیلا چرا پیراهن زیبا تنت کردی ؟!

فرعون شهرم ، دل به دریا زد همان شب که
جادوگری با چشم های روشنت کردی

تو دخت چنگیزی که ما را مثل نیشابور
آواره ی دیوار چین دامنت کردی

من بچه بودم ، خوب و بد قاطی شد از وقتی
شوری به پا آن شب تو با رقصیدنت کردی

ما دست کم ، یک کوچه با هم رد پا داریم
یادی اگر از پرسه های با مَنَت کردی

دریا بیا ، آغوش شهر ساحلی باز است
ساحل نمیداند چه با پاروزنت کردی

بانو ! نمیگویی خدا را خوش نمی آید !؟
یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی

شعر از محمد سعید مهدوی


هر شب كنارِ پنجره، پهلوي گلداني


هر شب كنارِ پنجره، پهلوي گلداني
هر شب برايم شعرهاي تازه مي خواني

گاهي به يك فنجانِ چايي دعوتي گاهي ...
گاهي به يك جشنِ دو تايي بي چراغاني

اصلا تو شايد دخترِ همسايه مان باشي
شب ها بيايي پشت بامِ خانه مهماني

يا دخترِ شاهِ پريوني كه پيشِ من
جادوگري در يك اتاقت كرده زنداني

ليلاي بي آرايشِ شعرم! ... "خودت" هستي
نه مثلِ دخترهاي جلفِ لاتِ تهراني

اينجا تمامِ كوچه ها بوي تو را دارند
بانو ببين ديوانه ام كردي به آساني

شايد من الان خوابم و فردا كه برخيزم
حتي تو هم از بودنت با من پشيماني

***

فردا كه تهران مي روي، جاي تعجب نيست
يك شب بيايي شعرهايم را بسوزاني

اصلا تمام شعرهايم پيشكش، بانو!
من بيش از اين ها دوستت دارم نمي داني

شعر از محمد سعید مهدوی


مي تواني بزني بال، كبوتر باشي


مي تواني بزني بال، كبوتر باشي
مي شود چشم شوي، گريه كني، تَر باشي

با من اي دوست، اگر دردِ دلي هست بگو
حال تو خوب، ولي كاش كه بهتر باشي

مي شود فكر كني، نيل همين نزديكي ست
و خدا گفته از امروز پيمبر باشي

يا نه، يك آدمِ معموليِ بيچاره كه در
آرزوي سندِ خانه و همسر باشي

دورِ دنياي تو ديوارِ اتاقت باشد
و تو راضي به دوتا پنجره، يك دَر، باشي

مي شود فكر كني خانه قدمگاهِ خداست
و تو با معجزه هر روز برابر باشي

و عصايت بغلِ چاي... خدا خواسته است
که تو موسای همین شیر سماور باشی

شعر از محمد سعید مهدوی


مي شود با جيبِ خالي، خانه در تهران بگيرد؟


مي شود با جيبِ خالي، خانه در تهران بگيرد؟
كاش حوا اندكي بر، آدمش آسان بگيرد

مي شود عصرِ بهاري، تويِ پاركِ لاله با تو
من بيارم چتر و يكهو، اين وسط باران بگيرد؟

تو عروسِ خاله بازي، مي شوي يك روز، لیلا ؟!
(كودكي كه دوست دارد، تا سر و سامان بگيرد)

آه فرهادي كه بايد، رَختِ دامادي بپوشد
تيشه اش را مي فروشد حلقه ي ارزان بگيرد

تازه باور كرده بابا، مي تواند خانه ي ما
در حياطِ كوچكش جا، اين همه مهمان بگيرد

نصفِ شبها، زابِرايي...(جيغِ بچه)...زن، كجايي؟
(وَقّ و وَق)....لالا...لالايي...دردِ بي درمان بگيرد

بعدها در فكرِ خانه، در خيابان، عاشقانه
پيرمردي روي دوشش، گونيِ سيمان بگيرد

در كنارِ يك قباله، كودكي هفتاد ساله
كنجِ پاركِ لاله خاله، بازيش پايان بگيرد

***

غرقِ اين افكار، آدم، گشته كه يكباره حوا
سيب مي آرَد براي آدمش تا جان بگيرد

ناگهان در مي رود از كوره آدم ( با خشونت):
سيب هم شد زندگي، زن؟... مي رود تا نان بگيرد

شعر از محمد سعید مهدوی


مو گناه است ولي روسريش زيبا بود


مو گناه است ولي روسريش زيبا بود
دختري بود كه انگشتريش زيبا بود

قصه را مادرم آغاز از اينجا مي كرد
قصه اي تلخ كه يادآوريش زيبا بود

بچه ها دختركِ قصه ي ما خاطرخواه
آنقدر داشت، چنان دلبريش زيبا بود

كه برايش پسرِ شاه، گدايي مي كرد
سيب سرخي كه به چنگ آوريش زيبا بود

عصر، با ناز، كه در شهر قدم برمي داشت
طرحِ پيراهنِ نيلوفريش زيبا بود

عشقش افتاد به جانِ پسرِ چوپاني
كه در اين قائله جنگاوريش زيبا بود

پسرك جانِ خودش را سرِ اين راه گذاشت
و سخن هاي دمِ آخريش زيبا بود

" كاش باور كند اين بار كه عاشق بودم"
اصلا اين قصه به ناباوريش زيبا بود

سالها مي گذرد مادرمان روحش شاد
قصه ي هر شبِ جن و پَريش زيبا بود

مادري كه پسرانش همه چوپان شده اند
پي ِ آن گمشده كه روسريش زيبا بود

شعر از محمد سعید مهدوی