تو كه يك باغ پُر از سرو و صنوبر داري
به شكوفا شدنِ عشق، كه باور داري؟

به كلاغي كه سرِ سروِ تو آرام گرفت
غافل از نقشه ي شومي كه تو در سر داري

غافل از اين كه در اين باغ، تو هر جا باشي
دستِ كم، دور و بَرَت چند كبوتر داري

چه نيازي به كلاغي ست كه مي داند تو
لانه بر شانه براي كسِ ديگر داري

به كمينش بروي، سنگ به بالش بزني
طاقتِ ديدنِ چشمي كه شود تَر داري؟

به تو مي خواست بگويد: "نزن" اما چه كند
بروي دست اگر از سرِ او برداري؟

چه سياهي، چه سپيدي، چه كبوتر، چه كلاغ
عشق تمرين قشنگي ست، اگر پَر داري

شب از اين باغ، كلاغي هم اگر كم بشود
تو كه يك باغ، پُر از سرو و صنوبر داري

شعر از محمد سعید مهدوی