من برگ پاییزم تو آواز بهاری

 

 من برگ پاییزم تو آواز بهاری
من ساز مردابم تو شور آبشاری

 

از دودمان آتشی؛ سرگرم خویشی
از تیره ی موجم؛ در اوج بی قراری

من رود با تو سربلندم آبشارا!
وقتی که سر بر شانه ی من می گذاری

تو ماه بانو، شاه بانو... آه بانو!
من برکه ای در حسرت آیینه داری

گاهی به دنیا پشت پا هم می توان زد
گاهی که دستت را به دستم می سپاری

نقد غزل دارم- کلافی بی تکلّف -
شاید مرا هم از خریداران شماری

شعر از جواد زهتاب

 

 

چنان سیلی که می‌پیچد به هم آبادی ما را

 

چنان سیلی که می‌پیچد به هم آبادی ما را
غم تو می‌برد با خود تمام شادی ما را

به این امید می‌گردم مگر خاک رهت گردم
که دامانت برانگیزد غبار وادی ما را

مرا هر چند می‌خواهی ولی در بند می‌خواهی
رها کن گیسوانت را ، بگیر آزادی ما را

تو از لیلی نسب داری و من از نسل مجنونم
از این بهتر چه خواهی نسبت اجدادی ما را

اگر با قیس می‌سنجی، جنونم را تماشا کن
هوای بیستون داری، ببین فرهادی ما را

هوای مشک گیسویی، خیال چشم آهویی
ببین بر باد داد آخر، سر صیّادی ما را

شعر از جواد زهتاب

 

اي آينه ي حل شده در آب ، تن تو

 

اي آينه ي حل شده در آب ، تن تو
اي چشمه ي پبوسته به دريا بدن تو

موج از پي موج آيد وطوفان پي طوفان
آن لحظه ي مواج به دريا زدن تو

درياست که غرق تو شده يا تو که غرقش...؟
درياست شنا مي کند اين يا بدن تو؟

اي کاش که گرداب بپوشد بدنت را
يا غيرت موجي بشود پيرهن تو

دل را همه ي عمر به دريا زده بودي
درياست که دل مي زند اينک به تن تو.

شعر از جواد زهتاب

 

شاخه به شاخه سبزی بید است  می سوزد

 

شاخه به شاخه سبزی بید است می سوزد
صفحه به صفحه شادی عید است می سوزد

آتش گرفته برگ های شمسی تقویم؟
یا در غروبی تلخ خورشید است می سوزد؟

اسکندری خونریز در چشم تو می بینم
در من شکوه تخت جمشید است می سوزد

روشن تر از این دود مبهم چیست تقدیرم؟
در من چراغ شک و تردید است می سوزد

پا می گذارم پیش تر ، چشمم نمی بیند
اما دلم... انگار فهمیده است می سوزد!

شعر از جواد زهتاب


این داغ تازه ایست بر آن کهنه داغ ها


این داغ تازه ایست بر آن کهنه داغ ها
بالا بلند، رفتی از این کوچه باغ ها

سینه به سینه داغ نهادیم روی داغ
کوچه به کوچه پر شد از این اتفاق ها

وقتی نگاه می کنم از جای جای شهر
داغ تو روشن است به جای چراغ ها

پایان قصه ها همه تلخ است بعد از این
گم می کنند خانه ی خود را کلاغ ها

وقتی بهار می رسد از راه، آه! آه!
جایت چه خالی است در این کوچه باغ ها

آه ای چنار پیر در این فصل یخ زده
گل از گلت شکفت ولی در اجاق ها...

شعر از جواد زهتاب