شرطی شده ام تجربه ام گفت زمانی که تو باشی..

 

شرطی شده ام تجربه ام گفت زمانی که تو باشی..
رد میشود از خازن قلبم جریانی که تو باشی!

می ریخت به دهلیز غزل های دلم خون عجیبی
تزریق عسل کار تو بود و شریانی که تو باشی

سر میروم از حس عجیبی که به چشم تو دلم داشت
سر میروم از کالبد بی هیجانی که تو باشی

افتاده عجب شور به سنتور تمام مژه هایم
با چهچه ی گوشه ای از جامه درانی که تو باشی

در دهکده ی سبز و مینیاتوری چشم تو یک شب
من میشوم آهو بره ی فرشچیانی که تو باشی

چون غده بدخیم درون دل من باش خودش خواست...
سلول به سلول تنم این سرطانی که تو باشی!

شعر از فائزه محمودی

 

تقویم هم یادش نرفته "بهمنت" را ...


تقویم هم یادش نرفته "بهمنت" را ...
آن "روز های داغ" ترکش خوردنت را

شب های جبهه دشمنت هم گیج میشد-
وقتی منوّر های ِچشم روشنت را ...!

تاول نشانده روی جسمت گاز خردل
این میــوه های نوبر روی تنت را

اینبار ماه از آسمان افتاده پاییــن
وقتی پلنــگی بودن پیراهنت را ...!

ای قهرمان صحنه های آتش و خون
پایان نده این قصه های تن تنت را

کپسول اکسیژن نفس هایش گرفته-
وقتی شنید إنّا إلیهِ ... گفتنت را.

شعر از فائزه محمودی


شانه هایش را برای گریه های من فروخت..


شانه هایش را برای گریه های من فروخت..
او که لحن آبی اش را در صدای من فروخت...

گل فروشِ کوچه ی بی حس و حالِ من شد و...
بوی نرگس های عاشق درهوای من فروخت...!

من فقط نامهربانی خرج او کردم و باز...
مهربانی را به قلب بی وفای من فروخت...

او که سیلی خورده بود از دست احساسات من...
زندگی اش را چقدرآسان به پای من فروخت...

گرچه او هرگز حنایش پیش من رنگی نداشت...
شانه اش راطفلکی ارزان برای من فروخت...

شعر از فائزه محمودی


من به اصرار غزلهایم تورا خط میزنم


من به اصرار غزلهایم تورا خط میزنم
بی صدا بی تیشه امشب از دلت دل میکنم

آنقدر در چشم مردم چشم تو چرخید تا
شد فراموشت همان که عاشقش بودی منم

با تمام طعنه های تلخ تو حس میکنم...
تاروپودی از حقارت دارد این پیراهنم

مانده ام توی اتاقی که تو تعیین کرده ای
با همان زخم زبان هایی که دائم برتنم....

در اتاقی که برایم خاطرات خوب داشت...
جشن عقد و در لباس عاشقی رقصیدنم

قفلی از بی اعتمادی میزدی هرشب به در
تا بفهمانی به من معنی غیرت یا جنم...!

***

سیلی از او خورده بودم باورش هم سخت بود
باهمان دستی که می انداخت دور گردنم....!

اسم اورا حلقِ آویز غزلها میکنم
تابفهمد یک عروسک بوده ام یا یک زنم...؟

دیگر از ذهن تمام خاطراتم برده ام...
اسم مردی را که من مردانه تر خط میزنم...!

شعر از فائزه محمودی


نشسته رو به تنهایی زنی کنج حیاطی که....



نشسته رو به تنهایی زنی کنج حیاطی که....
گرفته بوی نفرت از همان مرد و بساطی که...

غرور و غیرت خود را کنار نعشگی سوزاند
و زن بازیچه ی دست کثیفِ گنده لاتی که...

زنی که دود میشد در تمام پک زدن هایش
و مردی که نمی فهمید وشاد ازسور و ساتی که...

زنی که مثل پروانه درونه پیله اش ساکت
نشسته پای معتادی فقیر و بی سواتی که...!

نگاه سرد همسایه وجود کوچکش راخورد
و زن درگیر یک عشق ضعیف وبی ثباتی که...

سیاهی دورچشمانش خطوط تازه برچهره...
وپلکی خسته از اشک و نگاه سردو ماتی که...

تنی خسته تر از درد و پراز هاشورِ سیلی ها
هنرمندانه نقشی زد دو دست مرد لاتی که...!

اسیر خستگی یک زن،اسیر نعشگی مردی....
و هردوسخت دنبال یکی راه نجاتی که...

***
کمی بعدآخرین اخبار چه جالب تیتر میکردند:
زنی با"قالی ِ"خود رفت به "دار ِمشکلاتی" که...

شعر از فائزه محمودی