هر چقدر این روزها دستان من تنهاترند

 

هر چقدر این روزها دستان من تنهاترند
چشم‌هایت شب به شب زیباتر و زیباترند

رازداری‌های من بیهوده است، این چشم‌ها
از تمام تابلوهای جهان گویاترند

این چه تقدیری است که عشقِ من و انکارِ تو
هر دو از افسانه ی آشیل نامیراترند؟

من پَر کاهی به دست باد پاییزم ولی
چشم‌های روشنت از کهربا گیراترند

یک قدم بردار و از طوفان آذر پس بگیر
برگ‌هایی را که از شلاّق باران‌ها ترند

باد می‌آید، درخت نارون خم می‌شود
شاخه‌های لُخت از دستانِ من تنهاترند

شعر از پانته‌آ صفائی 

 

بادها هر ابر را از آسمانم ميبرند

 

بادها هر ابر را از آسمانم ميبرند
پشت پايش ابر پرباران تری می آورند

جنگلی خالی پس از يك ماه آتش سوزی ام
خاطرات سبز من حاﻻ فقط خاكسترند

بی تو مثل بره ای در باتلاق افتاده ام
هر چه سعی ام بيشتر اميدهايم كمترند !

تو كجا؟ رام كدام آهوي صحرايی شدی؟
ببر مغرور من ! آيا زخمهايت بهترند؟

من كسی ديگر سراغم را نمی گيرد ، مگر
قاصدكها گاه گاه از آسمانم بگذرند

قاصدكهايی كه از اين دور و بر رد ميشوند
گاه گاهی هم خبرهای تو را می آورند

كاش روزی هم تو از باخبرها بشنوی
شاخه ها دارند برگ تازه در می آورند

بعد برگردی ببينی بازهم سنجابها
ﻻ به ﻻی شاخه ها اينجا و آنجا می پرند

شعر از پانته آ صفایی

 

امشب دوباره
بادها
افسانه‌ی کهن را آغازکرده‌اند

«ــ بادها!
بادها!
خنیاگرانِ باد!
»

 خنیاگرانِ باد
ولیکن
سرگرمِ قصه‌های ملولند…

احمدشاملو

 

صدها پرنده مثل تو بي بال و پر شده ست

 

صدها پرنده مثل تو بي بال و پر شده ست
صدها درخت سبز دچار تبر شده ست

بسيار نخل سوخته افتاده بر زمين
تا يک چراغ در شب تاريک بر شده ست

تا چشمه اي بجوشد از اين سنگلاخ خشک
از اشک چشم، دامن يک ايل تر شده ست

با اين همه عروس سيه پوش عجيب نيست
اين سرزمين سوخته مجنون اگر شده ست!

پرسيدم او که رفت تو با بچه ها چطور؟...
اين سال ها چگونه براي تو سر شده ست؟

چيزي نگفت، روسري اش را عقب کشيد
ديدم چقدر خسته تر و پيرتر شده ست!

گفتم جزيره مثل من و توست، يک زن است
يک زن که داغ ديده و خونين جگر شده ست

يک زن که مثل ما جگرش تکه تکه است
يک زن شبيه ما که دلش شعله ور شده ست

زل زد به استکان پر از چاي سرد و گفت
مرداب هاش مزرعه ي ني شکر شده ست

شعر از پانته آ صفايي

 

با اين‌كه چون ماري درون آستين بودند


با اين‌كه چون ماري درون آستين بودند
زيباترين شب‌هاي من روي زمين بودند

چشمانت، آن الماس‌هاي قهوه‌اي يك عمر
با چشم‌هاي خواب و بيدارم عجين بودند

هر چند آخر زهر خود را ريختند اما
تا لحظۀ آخر برايم بهترين بودند

هر قدر نزديك‌ آمدم كمتر مرا ديدي
بعداً شنيدم چشم‌هايت دوربين بودند

خواجو تو را هر روز با يك زن تماشا كرد
پل‌ها و زن‌ها بين ما ديوار چين بودند

***

تا صبح چشمم را به سقف خانه مي‌دوزم
شب‌هاي زيبايي كه مي‌گفتي همين بودند؟

شعر از پانته آ صفایی


هشتاد سال آه تو در نیزارها پیچید



هشتاد سال آه تو در نیزارها پیچید
اما تو را ای مرد! غیر از نی کسی نشنید

هشتاد سال آزگار آوازهایت را
دنیای من لای گلیم طعنه‌ها پیچید

اما تو باران بودی و هر قطره از نامت
بر یک گیاه تشنه در این سرزمین بارید

تو آفتاب تازه ای بودی که لبخندت
در یک زمان بر هر دو قطب منجمد تابید*

مانند هندوها که روی شعله می رقصند
هشتاد سال انگشتهایت روی نی رقصید

رقصیدی و دنیا پر از نتهای رنگی شد
چرخیدی و مهتاب در پیراهنت چرخید

نی از لبت شیرین و تلخ روزگارت را
چون شربتی از شوکران و شهد می نوشید

حالا جهان یک کاسۀ آب است می بینی
عکس تو افتاده است در این کاسه، ای خورشید!

شعر از پانته آ صفایی

*پس آفتاب سرانجام در یک زمان واحد بر هر دو قطب ناامید نتابید/ فروغ فرخزاد