گفته بودم بی تو می میرم ، ولی این بار نه

 

گفته بودم بی تو می میرم ، ولی این بار نه
گفته بودی عاشقم هستی ، ولی انگار نه

هرچه گویی دوستت دارم ، به جز تکرار نیست
خو نمی گیرم به این ، تکرارِ طوطی وار نه

تا که پا بندت شوم از خویش می رانی مـــرا
دوست دارم همدمت باشم ، ولی ســــربار نه

دل فروشی می کنی ، گویا گمان کردی که باز
با غرورم می خرم آن را ، در این بازار نه

قصد رفتن کرده ای ، تا باز هـم گویم بمان
بار دیگر می کنم خواهش ، ولی اصرار نه

گه مـرا پس می زنی ، گه باز پیشم می کشی
آنچه دستت داده ام نامش دل است ، افسار نه

ميروى اما خودت هم خوب ميدانى عزيز
ميکنى گاهى فراموشم، ولى انکار نه

سخت ميگيرى به من، با اينهمه از دست تو
ميشوم دلگير شايد نازنين، بيزار نه

شعر از پریناز جهانگیر عصر

 

ای آنـــکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟

 

ای آنـــکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟
بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟

در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریــــزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟

محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت
آوار غمت بـــر ســــرم افتـــاد ، کجایی ؟

آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نــدارم
در راه تــو دادم همه بـر بــــاد ، کجایی ؟

اینجا چه کنـــم ؟ ازکه بگیـــرم خبرت را ؟
از دست تــو و ناز تـو فریـــاد ، کجایی ؟

دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟

شعر از پریناز جهانگیر عصر

 

تا که آرَم رخ زیبای تو را در نظرم

 


تا که آرَم رخ زیبای تو را در نظرم
دیده را اشک فرا گیرد و سوزد جگرم

من نه این بودم و حالم نه چنین بود،ولی
این بلا از غم هجران تو آمد به سرم

در غمت غرقم و طوفان زده دنیای مرا
بس که می بارد از آن حادثه ، چشمان ترم

آرزویم همه این است که یک بار دگر
دست در دست تو بگذارم و آیی به برم

از شکرخند ، لبم باز شکر می طلبد
عاقبت می کند این وسوسه از ره به درم

ترک عشقت نکنم گرچه مرادم ندهی
تا که جان را نفسی هست تو را همسفرم

دلخوشم زانکه هر از گاه ، تو هم یاد منی
با چنین فاصله ، از حال دلت با خبرم

قلب ویران شده ام را به نگاهی بنواز
تا دگر هیچ کجا ، هیچ کجایش نبرم

شعر از پریناز جهانگیر عصر

 

دمی انصاف کن جانا ، تو غوغا کرده ای یا من؟

 

 دمی انصاف کن جانا ، تو غوغا کرده ای یا من؟
تو خود را بهِر این هجران ، مهّیا کرده ای یا من؟

بگو آیا تو با حسرت ، ز چشمی مملو از نفرت
نگاهی با محبت را ، تمّنا کرده ای یا من؟

تو ای پر مّدعا یارم ، مگر دریای احساسی
که خود با صخره ای سنگی ، مدارا کرده ای یا من؟

تو بازی کرده ای گاهی ، و من بازیچه ات بودم
ولیکن نقش عاشق را ، تو ایفا کرده ای یا من؟

خودت هم خوب می دانی ، چه زهری در زبان داری
تویی کاین زهر را بر خود ، گوارا کرده ای یا من؟

شدم تا غرق آغوشت ، مرا از خود جدا کردی
بگو احساس قلبت را ، تو حاشا کرده ای یا من؟

تو عشقت را به بی رحمی ، زدی با دست خود آتش
سپس از دور و با لّذت ، تماشا کرده ای یا من؟

تنم در شعله ی یادت ، چه بی اندازه می سوزد
تو بر این شعله جانت را ، شکیبا کرده ای یا من؟

چه بر روزم تو آوردی ، بیا با چشم خود بنگر
ببین آیا تو یارت را ،ِز سر وا کرده ای یا من؟

عزیزم خود قضاوت کن ، مگر من با تو بد کردم؟
بگو این ظلم بی حد را ، تو امضا کرده ای یا من؟

شعر از پریناز جهانگیر عصر

 

رو می کنم به عکس تو با چشم زارِ خویش

 

رو می کنم به عکس تو با چشم زارِ خویش
می گـــویمش ز قصه ی دنبــاله دار خویش

چندیست ، با خیــال تو خوابـــــم نمی برد
در حســــرت حضور توأم ، در کنـــار خویش

رخســــار سرخ من  به غمت  زردِ زرد شد
من عاشقانه وقف تـــو کردم بهـــار خویش

چون بــرگِ بی اراده به دستان ســــردِ باد
دل بسته ام به عشق تو بی اختیار خویش

یک دم به حال خویشم و یک دم به یاد تو
من داده ام  ز دست ، عنانِ قــــرار خویش

آشفته مانده ام ، و چه آسوده رفته ای ...
من در خیــال تو ، تو به دنبــال کار خویش

شعر از پریناز جهانگیر عصر