نگاهت مي‌كنم خاموش و خاموشي زبان دارد

 

نگاهت مي‌كنم خاموش و خاموشي زبان دارد
زبانِ عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد

چه خواهش‌ها در اين خاموشيِ گوياست، نشنيدي؟
تو هم چيزي بگو، چشم و دلت گوش و زبان دارد

بيا تا آنچه از دل مي‌رسد بر ديده بنشانيم
زبان‌بازي به حرف و صوت، معني را زيان دارد

چو هم پرواز خورشيدي مكن از سوختن پروا
كه جفتِ جانِ ما در باغِ آتش آشيان دارد

الا اي آتشين پيكر بر آي از خاك و خاكستر
خوشا آن مرغِ بالاپر كه بالِ كهكشان دارد

زمان فرسود ديدم هرچه از عهدِ ازل ديدم
زهي اين عشقِ عاشق‌كش كه عهدِ بي زمان دارد

ببين داسِ بلا اي دل مشو زين داستان غافل
كه دستِ غارتِ باغ است و قصدِ ارغوان دارد

درون‌ها شرحه شرحه‌ست از دم و داغ جدايي ها
بيا از بانگِ ني بشنو كه شرحي خون فشان دارد

دهانِ سايه مي‌بندند و باز از عشوه عشقت
خروشِ جانِ او آوازه در گوشِ جهان دارد

شعر از هوشنگ ابتهاج

 

ای دل به کوی او ز که پرسم که یار کو؟


ای دل به کوی او ز که پرسم که یار کو؟
در باغ پر شکوفه که پرسد بهار کو؟

نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست
نقشی بلندتر زده ایم آن نگار کو؟

جانا نوای عشق ، خموشانه خوشتر است
آن آشنای ره که بود پرده دار کو؟

ماندیم در این نشیب و شب آمد ، خدای را
آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو؟

ای بس ستم که بر سر ما رفت و کس نگفت
آن پیک ره شناس حکایت گزار کو؟

چنگی به دل نمیزند امشب سرود ما
آن خوش ترانه چنگی شب زنده دار کو؟

ذوق و نشاط را می و ساقی بهانه بود
افسوس ، آن جوانی شادی گسار گو؟

یک شب چراغ روی تو روشن شود ولی
چشمی کنار پنجره انتظار کو؟

خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت
ای سایه های و های لب جویبار کو؟

شعر از هوشنگ ابتهاج


در اين سراي بي‌كسي كسي به در نمي‌زند


در اين سراي بي‌كسي كسي به در نمي‌زند
به دشت پ‍ُر ملال ما پرنده پر نمي‌زند

يكي ز شب‌گرفتگان چراغ بر نمي‌كند
كسي به كوچه‌سار شب در‌ِ سحر نمي‌زند

نشسته‌ام در انتظار اين غبار بي‌سوار
دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي‌زند

گذرگهي است پ‍ُر ستم كه اندر او به غير غم
يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي‌زند

دل خراب من دگر خراب‌تر نمي‌شود
كه خنجر غمت از اين خراب‌تر نمي‌زند

چه چشم پاسخ است از اين دريچه‌هاي بسته‌ات؟
برو، كه هيچ ‌كس ندا به گوش كر نمي‌زند

نه سايه دارم و نه بر، بيفكنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر كسي تبر نمي‌زند

شعر از هوشنگ ابتهاج


نشود فاش كسي آنچه ميان من و تو ست


نشود فاش كسي آنچه ميان من و تو ست
تا اشارات نظر نامه‌رسان من و توست

گوش كن با لب خاموش سخن مي‌گويم
پاسخم گو به نگاهي كه زبان من و توست

روزگاري شد و كس مرد ره عشق نديد
حاليا چشم جهاني نگران من و توست

گر چه در خلوت راز دل ما كس نرسيد
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه
اي بسا باغ و بهاران كه خزان من و توست

اين همه قصة فردوس و تمناي بهشت
گفت‌و‌گوئي و خيالي ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به ديباچة عقل
هر كجا نامة عشق است، نشان من و توست

سايه ز آتشكدة ماست فروغ مه و مهر
وه ازين آتش روشن كه به جان من و توست

شعر از هوشنگ ابتهاج

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA

مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا


مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا
سایه‌ی او گشتم و او، بُرد به خورشید مرا

جان دل و دیده منم، گریه‌ی خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله‌نما، خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش، تافته در دیده‌ی من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود، پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهرِ گُم‌بوده نگر، تافته بر فرق فلک
گوهری خوب‌نظر، آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند، بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم، چون که فرو می‌نگرم
بانگ لک‌الحمد رسد، از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم، سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد، زین شب امید مرا

پرتو بی‌پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم «سایه»‌ی او، باز نبینید مرا

شعر از هوشنگ ابتهاج