خاطرت را از خودم هم بیشتر میخواستم


خاطرت را از خودم هم بیشتر میخواستم
با دعای هر شب و با چشم تر میخواستم

انتهای جاده های بی تو بن بست است و من
از تو تا مقصد فقط یک همسفر میخواستم

جز تو با من هیچ کس تصمیم جنگیدن نداشت
حیف از دشمن ، برای خود سپر میخواستم

من که عمری تشنه ی قدری محبت بوده ام
از تو تنها سایه ای بر روی سر میخواستم

زندگی از ریشه خشکیده است ، آه ، ای کاش که
جای باران از خدا مشتی تبر میخواستم

هیچ وقت این زندگی بعد تو چیزی کم نداشت
خاطرم را بیشتر از تو اگر میخواستم...

شعر از سمانه میرزایی


سقف خانه بر سرم آوار باشد بهتر است


سقف خانه بر سرم آوار باشد بهتر است
بین ما این آخرین دیدار باشد بهتر است

بوسه از لب های تو روح مرا مسموم کرد
بوسه هایم بر لب سیگار باشد بهتر است

من کجا عمری پی احساس تو بودم؟!...برو
کار من این روزها انکار باشد بهتر است

خوب شد دنیا مرا از مِهر تو محروم کرد
آه!دنیایی که لاکـــــردار باشد بهتر است

فکر می کردم که عشق تو دوای دردهاست
نه!دلم از دوریت بیمـــــــــار باشد بهتر است

بعد عمری انتظار بی ثمر فهمیده ام
عقل از احساس من بیزار باشد بهتر است

روزگاری که دلم را این چنین آزرده است
پیش چشمانم سرش بر دار باشد بهتر است...

شعر از سمانه میرزایی


سخت است بی آغوش تو یک عمر خوابیدن

 

سخت است بی آغوش تو یک عمر خوابیدن
یک عمر،غم را با عیار عشق سنجیدن

گریه امانم را بریده ، درک کن سخت است
بی تو به ظاهرهم شده ، گه گاه خندیدن

احساس من بدجور رو کرده است دستم را
کارم شده عکس تو را هر روز بوسیدن

متروک خواهد بود قلبم در نبود تو
وقتی که هستم زنده و درحال پوسیدن

دیگر مرا تاب نبردی نابرابر نیست
کارم شده عمری شکست و باز جنگیدن...

شعر از سمانه میرزایی


جان من را دیر و زود،آخر زمانی می برد


جان من را دیر و زود،آخر زمانی می برد
مرگ،من را با غم بی هم زبانی می برد

مطمئن هستم خبر را یک قناری در قفس
موقع آزادی اش بر هر دهانی می برد

بعد،تو شاید بفهمی جای من خالی شده
جای پایم را نسیم از هر مکانی می برد

باده را هم سهم بندی کن که قطحی آمده
هر خماری هم،فقط یک استکانی می برد

سخت یا آسان،زمان بی وقفه بی من می رود
یاد من را از خیالت هم زمانی می برد...

شعر از سمانه میرزایی

 

سر دردهای هر شبم را درد میفهمد


سر دردهای هر شبم را درد میفهمد
درد دل مردانه ام را مرد می فهمد

حال و هوای ابری این روزهایم را
او که دلم را زیر پا له کرد می فهمد

طعم تمام سال های بی تو بودن را
زهری که جانم را به لب آورد می فهمد

رفتی!...برو،اما بدان در رسم نامردی
درد دل نامرد را نامرد می فهمد

گم می شوم بی تو میان کوچه ای تاریک
حس مرا تنها سگی ولگرد می فهمد...

شعر از سمانه میرزایی