از چشم پر غبار تو بسیار خسته بود


از چشم پر غبار تو بسیار خسته بود
آیینه اش به وقت تماشا شکسته بود

بی سرپناه بود،ولی در خیال خود
با مرد آرزوی خودش عقد بسته بود

در دست کیف صورتی زیر چادرش
یک مشت اسکناس هزاری که دسته بود

دائم به جسم خسته ی او طعنه می زدند
وقتی کنار مرد غریبه نشسته بود

می خواست تا که پر بکشد از قفس،ولی
بال و پرش برای همیشه شکسته بود...

شعر از سمانه میرزایی


بی خبر آمد ولی در بوق و کرنا کرد و رفت

 

بی خبر آمد ولی در بوق و کرنا کرد و رفت
بی تفاوت التماسم را تماشا کرد و رفت

او که احساس مرا عمری گدایی کرده بود
آخر احساسش به من را ساده حاشا کرد و رفت

فکر میکردم که درمان تمام دردهاست
حیف،او تنها غم خود را مداوا کرد و رفت

روزگاری غم برایم هیچ معنایی نداشت
آمد و غم را برایم خوب معنا کرد و رفت

زندگی بی او برایم زندگی با درد بود
او که پای مردنم را زود امضا کرد و رفت...

شعر از سمانه میرزایی

 

حالم عجیب،ابری و باران گرفته است

 

حالم عجیب،ابری و باران گرفته است
از دردهای من،دل آبان گرفته است

پاییز بود و رفتن تو ناگزیر بود
از آن زمان،غروب بیابان گرفته است

از حال و روز من،به تو پیکی خبر نداد
بغضم دوباره دست به دامان گرفته است

دنیای نامراد چرا حس و حال را
از دست های حوصله هامان گرفته است؟
!

باور بکن که زندگی ام رو به راه نیست
این جا هوای بی تو فراوان گرفته است

باور نکن که رفتی و بعد نبودنت
این زندگی بدون تو سامان گرفته است
...

شعر از سمانه میرزایی

 

چه روزگار،غریب است و من غریبه ترم

 

چه روزگار،غریب است و من غریبه ترم
همیشه کوله به دوش و همیشه در سفرم

هزار بار شکستم ولی بلند شدم
نداده ام به گدایی دلی که دل بخرم

تمام دار و ندارم درون سینه ام است
دلی شکسته که بردم به ارث از پدرم

شبی که رفتی و ماندی میان حادثه ها
اسیر ثانیه ها شد نگاه منتظرم

دوباره فصل بهار آمد و نشانی نیست
درون جاده و این چشم های در به درم

میان فاصله ها گم شدی و ثانیه ها
هنوز در به درند و هنوز بی خبرم

شعر از سمانه میرزایی

 

در جان تو نمانده دلی بی قرار من

 

در جان تو نمانده دلی بی قرار من
پاییز،بعد تو شده تنها بهار من

از بخت روزگار،بدش قرعه ی من است
خالیست از تمام جهان کوله بار من

باید که رفت و منتظر معجزه نبود
دیگر گذشته کار از احوال و کار من

آن کس که شد شریک دل و سیب عشق چید
آخر نماند بر سر قول و قرار من

حالا که خط فاصله افتاده بینمان
از زهر،تلخ تر شده این روزگار من
...

شعر از سمانه میرزایی