از چشم پر غبار تو بسیار خسته بود
از چشم پر غبار تو بسیار خسته بود
آیینه اش به وقت تماشا شکسته بود
بی سرپناه بود،ولی در خیال خود
با مرد آرزوی خودش عقد بسته بود
در دست کیف صورتی زیر چادرش
یک مشت اسکناس هزاری که دسته بود
دائم به جسم خسته ی او طعنه می زدند
وقتی کنار مرد غریبه نشسته بود
می خواست تا که پر بکشد از قفس،ولی
بال و پرش برای همیشه شکسته بود...
شعر از سمانه میرزایی