تار گیسوی تو درمشت گره خورده ی باد

 

تار گیسوی تو درمشت گره خورده ی باد
خبر از خانه ی ویران شده در مه می داد

من همان نامه ی نفرین شده بودم که مرا
بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد

داس بر ساقه ی گندم زدی و بی خبری
آه یک مزرعه در پشت سرت راه افتاد

هر چه فریاد زدم ، کوه جوابم می کرد
غار در کوه چه باشد ؟ : دهنی بی فریاد

داشتم خواب شفایی ابدی می دیدم
که تو از راه رسیدی مرض مادرزاد

بغض من گریه شد و راه تماشا را بست
از تو جز منظره ایی تار ندارم در یاد

شعر از احسان افشاری

 

کنار پنجره یک جفت چشم بارانی

 

کنار پنجره یک جفت چشم بارانی
نشسته اند به یک انتظار طولانی

نشسته اند و برای تو شعر می گویند:
تو هیچ چیز از احساس من نمی دانی

بگیر از من عاشق هوای عشقت را
کلید را نگذارند دست زندانی !

سرم سپرده تر از روزهای پیوندست
دلم گرفته تر از ابرهای بارانی

یا و لحظه ایی از کار خود پشیمان باش
قشنگ می شود این عشق با پشیمانی

شعر از احسان افشاری

 

ستاره های زیادی به شهرک آمد و رفت

 

ستاره های زیادی به شهرک آمد و رفت
هزار سکه ی تنها به قلک آمد و رفت

تمام بادنماهای شهر می دانند
به فتح بام تو این بادبادک آمد و رفت

قرار بود که با قلب هم شریک شویم
به سفره ی تو هزاران عروسک آمد‌ و رفت

آهای گندم بی آسیاب ِخانه خراب
چقدر بر سر کِشتت مترسک آمد و رفت

خودت محاسبه کن در جهان رقت بار
برای خنده ی تو چند دلقک آمد و رفت؟

هویج و دکمه و شالی نشسته کنج حیاط
سپید بختی ما نرم نرمک آمد و رفت

شعر ازاحسان افشاری

از کتاب "بادنما"/ نشر شانی

 

هرچه گفتم آبرویم را نریزی جان من !

 

هرچه گفتم آبرویم را نریزی جان من !
عاقبت در چشم آمد بغض نافرمان من

تا غروب رفتنت را بیشتر قرمز کند
پشت پایت استکان افتاد از دستان من

جز به گمراهی صراط دیگری نشناختم
مشکل از زلف کج او بود یا ایمان من ؟

تا عسل در خانه داری،خانه داری در عسل ،
نیش زنبوران چرا کندوی کوهستان من؟

برکه ها،مرداب ها،دریاچه هاصف بسته اند
کی می افتد عکس روی ماه در فنجان من؟

حال ِلبهای تو را هرگز نخواهم یافت کاش
خال ِلبهای تو باشد نقطه ی پایان من

شعر از احسان افشاری

 

بانو نبودي سر کشيدم شوکران را

 

بانو نبودي سر کشيدم شوکران را
پشت قدم هايت شکستم استکان را

گرگ بيابانی شدم در کوچه هايت
دندان گرفتم بغض هاي ناگهان را

قلبم مزار تير هاي ناگوار است
من مي شناسم يک زن ابرو کمان را

من مي شناسم ميهماني را که با عشق
در شام اخر کشت مرد ميزبان را

سر هاي بي جرم و جنايت بي شمار است
آنجا که او بر شانه ريزد گيسوان را

شعر از احسان افشاری