تو هم خنجر بزن ، من زخم کاری دوست دارم


تو هم خنجر بزن ، من زخم کاری دوست دارم
شبیه موزه هایم  ، یادگاری دوست دارم

شکوه بیستون هستم که از تکرارها خستم
بیا فرهاد شو ، من کنده کاری دوست دارم

فقط لج می کنی من عاشق این کارها هستم
گلم من شاعرم ناسازگاری دوست دارم

تو دعوت نیستی در خلوتم  اما بیا گاهی
بیا که میهمان افتخاری دوست دارم

تو مثل بهمنی آرامی و محجوب اما من
شبیه منزوی ، دیوانه واری دوست دارم

تو خود را دوست داری ، آینه این را به من گفت و
بدان من آنچه را که دوست داری  ، دوست دارم

شعر از وحید پورداد


دست از حنا ، با پلک های مرمری رقصید


دست از حنا ، با پلک های مرمری رقصید
آن گندمی با دیده ای خاکستری رقصید

سرکنگی  اش آغاز شد ، انگار دریا هم
دیوانه شد ، با موج هایش بندری رقصید

او راه و رسم  رقص خود را خوب می دانست
با چادری دور تنش ، بی روسری رقصید

انگار رقصش هم سرشتی آسمانی داشت
چون پا به پایش یکنفس حور و پری رقصید

نظم و نظام کهکشان ها را به هم می ریخت
خورشید من رقصید و دورش مشتری رقصید

می خواستم در یک غزل وصفش کنم ، دیدم:
حتی قلم از شوق این خوش باوری رقصید

شاید که حس می کرد من سرحدی** ام ، آری
پس با تمام شیوه های دلبری رقصید

شاید برای غربت چشمان یک شاعر
شاید به شوق شعرهای دیگری رقصید

شعر از وحید پورداد

 

ای آسمان ٬ اگر بنشینی به جای من

 

ای آسمان ٬ اگر بنشینی به جای من
سوگند می خورم که بباری برای من

نامرد ها تمام مرا خرد کرده اند
نامرد های حک شده در ماجرای من

ای مهربان بیا و کنارم کمی بمان
ای مهربان تر از همه ی شعر های من

تنها علیه خویش غزل گفته ام عزیز
تاریخ مینویسد از این کودتای من

یک روز می روم و قسم میدهم تو را
تنها غزل بخوان و نیا پا به پای من ...

حیف است از نگاه تو باران بیاید و ...
هی "حمد و سوره" سر بدهی در عزای من

این باورم شدست ٬ فقط عشق بوده است
معیار آفرینش تنها خدای من

من عاشقم ٬ همیشه از این در سروده ام
تا پر شود تمام جهان از صدای من

شعر از وحید پورداد

 

در جان من طنین صدای بنان تویی

 

در جان من طنین صدای بنان تویی
زیباترین الهه ی ناز جهان تویی

هرچند آسمان خدا پر ستاره است
اما عروس هر شب هفت آسمان تویی

آنکس که در زمانه ی نامهربان ما ...
مهرش به عرش طعنه زده ٬ بی گمان تویی

من رانده ی بهشتم و دیوانه ی زمین
تا سیب سرخ وسوسه ی باغمان ٬ تویی

حالا ورق بزن و بخوان خط به خط مرا
تا باورت شود همه ی داستان تویی

ما در کنار هم غزلی ناب می شویم
وقتی که پیکرش منم و روح آن تویی

شعر از وحید پورداد

 

کجاست گرمي آن سينه ي جواني که

 

کجاست گرمي آن سينه ي جواني که
بغل کند بغلم را و پیش از آنی که

دوباره یخ بزنم ٬ جنس قطب ها بشوم
دوباره یخ بزنم مثل  آسمانی که

میان پهنه ی خود آفتاب را گم کرد
و حسرتی به دلش مانده از زمانی که

غروب کرده و دیگر از او نشانی نیست
غروب همدم بی نام و بی نشانی که

گذشت وروح مرا با تمام سرمایش
ربود از نفس گرم  مردمانی که

هميشه حرمت آيينه ها و دريا را
نگاه داشته اند از نگاه آني كه

بدون شك خودش آيينه ي زلالي هاست
و بر گزيده ي آبي مهرباني كه

نشسته است دوباره ميان اشعارم
و وزن هر غزلم موج بي اماني كه

به شوق بوسه زدن بر مسير پاهايت
هميشه آمده تا ساحل رواني كه

حسودتر شده و باز هم به سينه ي من
گذاشت دست رد و گفت بعد از آني كه

تو رفته اي همه ي شوق ماسه بادي ها
همين شده ست كه باشند دیدبانی كه

محافظت بکنند از دو رد پای عزیز
که مانده است بر این خاک باستانی که

چقدر قافیه ها را به کار وا دارم ؟
چقدر کش بدهم شعر را زمانی که

تو در ميان غزل ها نمي شوي محدود
بس است اي قلم من ، نمي تواني كه ...

شعر از وحید پورداد