اصلا به حال ما چه فرقي دارد اين باران ؟

 

اصلا به حال ما چه فرقي دارد اين باران ؟
اينقدر بي موقع چرا مي بارد اين باران ؟

ما خشك سالي را به جان و تن خريدارِیم
ما را به حال خود اگر بگذارد اين باران

وقتي قراري عاشقانه نيست، بهتر نيست
دست از سر بي چتر ها بردارد اين باران؟

حس غريبي در دلم جاريست، می ترسم
- دل را به سيلاب فنا بسپارد اين باران

***

اي كاش بودي ، با تو زيبا بود اين باران
تنها تو را كم دارم و ... كم دارد اين باران

شعر از  محسن مهرپرور

 

يوسف شده ام در دل چاهي كه تو داري...

 

يوسف شده ام در دل چاهي كه تو داري...
من منتظرم بر سر راهي كه تو داري...

- رد ميشوي و... چشم به چشمان تو دارم
مبهوت سياهيِ نگاهي كه تو داري

يك بركه پر از ماهي عاشق شده چشمم
در شعشعه ي صورت ماهي كه تو داري

تن ميدهم  اينبار به نيرنگ زليخا
به وسوسه ي ناب گناهي كه تو داري

از آه جگر سوز منِ سينه دريده
از هند جگر خوار سپاهي كه تو داري

چه سخت به پايان برسد اين شب جانكاه
با بخت من و موي سياهي كه تو داري

شعر از محسن مهرپرور

 

جا مانده ام در خاطرات نوجوانی ها

 

جا مانده ام در خاطرات نوجوانی ها
در ابتدای پرسه ها و بی نشانی ها

در لذت کشف بلوغی سرخ و شرم آلود
پیش تو در پستوی داغ هم زبانی ها

مردی که باید مخفیانه عاشقت می بود
مثل تمام عشق های آنزمانی ها

هر روز بعد از زنگ آخر های طولانی
با ترس و لرز از این و آن و از فلانی ها

آهسته آهسته تو را تعقیب میکرد و...
تنها تو را ،در بین آن ابرو کمانی ها

تو دختری بودی شبیه سیب سبز آرام
اما پر از شهوت برای چشچرانی ها

یک مانتو و یک مقنعه از جنس زیبایی
یک کوله و کفشی سپید . از آن کتانی ها

چشمی درشت و تیره و ابروی پیوسته
لبهای خندانت نماد مهربانی ها

یار و قرار بی قراری های من گشتی
بعد از گذشت ناز ها و سرگرانی ها

جا مانده ام در خاطرات دفتری کاهی
در بین صد برگی پر از دل ناگرانی ها

در اولین باری که دستت را به من دادی
گفتی : همیشه پای این عشقت بمانی ها !

با اولین بوسه به من گفتی و خندیدی
هرگز کسی را غیر من دلبر نخوانی ها!

اما چه شد . یک باره رنگت را عوض کردی
تغییر کردی ناگهان با ناگهانی ها

دیگر به یاد اولین هامان نیفتادی
رفتی شدی همخوابه ی تخت تبانی ها

***
در حسرت آغوش گرمت روز و شب سرد است
مردی که خیره مانده مانند روانی ها

بر قاب خالی روی دیواری ترک خورده
دیوار پوشالی عشق نوجوانی ها

شعر از محسن مهرپرور

 

خط نستعليقِ ابروي تو را وقتي نوشت

 

خط نستعليقِ ابروي تو را وقتي نوشت
لب گزیدند از تحيُّر خوشنويسان بهشت

سوختند از آتشِ رشك و حسادت حوريان
چون تو را زيباتر از زيباترينانش نوشت

بر خلاف قبل ، شيطان سجده كرد اين بار را
چون خدا "اشرف" ترین مخلوق عالم را سرشت

با بهاری ناب - اندام لطیفت را سرود
چشم - فروردين و لب خرداد و دل ارديبهشت

...

تا خدا شاعر شد و عشق تو را تحریر کرد
پر شد از اوصاف زیبایت کتاب سرنوشت

... و تو بانوی تمام فصل های من شدی
پر کشید از دفتر شعرم خزان زرد و زشت

شعر از محسن مهرپرور

 

درگیر یخبندان شدم، درگیر احساس جمود

 

درگیر یخبندان شدم، درگیر احساس جمود
درگیر بغضی تا ابد، درگیر چشمانی کبود

تو بی تفاوت مثل من، من بی تفاوت مثل تو
انگار بین ما دو تا از ابتدا چیزی نبود

شهزاده ی رویای تو افتاده از اسب سپید
دیو شب از من دخترِ شاه پریان را ربود

سر آمده تاریخ ما، دوران عشقت منقضیست
ساقط شده این سلسله، می پاشد از هم دیر و زود

کار خودش را میکند این زخم کاری با دلم
این خنجری که آمده بر قلب احساسم فرود

دیگر چه حاصل از غزل وقتی تویی در کار نیست ؟
از درد نالیدن چرا؟ از عاشقی گفتن چه سود؟

شعر از محسن مهرپرور