نه بانو ! نگو عشق ، شر مي شوند


نه بانو ! نگو عشق ، شر مي شوند
همين مردم خوب ، خر می شوند !!

همين ها كه از عشق دم مي زنند
برای شما دردسر می شوند !

نه محصول عشقند اين مردمان
هوس مي كنند و پدر می شوند !

هنوزم براي شما وقت هست
نجنبيد از اين پست تر می شوند

كجا سيب روييده ؟! اين دانه ها
پس از كاشت فورا تبر مي شوند !

نگوئيد حوا گناهی نداشت !
بگوئيد ، آدم مگر می شوند ؟!

هواي بدی می شود ، نپّريد !
ملائك در اين باد ، پر می شوند !

شعر از حسین تقلیلی


ماه وقتی هدفش حمله به انسان باشد،


 ماه وقتی هدفش حمله به انسان باشد،
دهن  قافیه  باید  پر لیوان  باشد!

کو زبانی که بخوانی تو و لب پرنشود
کودهانی که به اندازه کتمان باشد!

مگراین شیفتگان را توبه اندازه دهی
هرکه اندازه ننوشد زتوحیوان باشد

باتوپیمانه کشیدن به تظاهر سخت است
هرکه را خواندن چشمان تو آسان باشد!

ماخرابیم ازآن چشم وتو خود میدانی
خواجه باید نظرش درپی ایوان باشد

هرکه شاهین ترازوی تو شد بی تاب است
هرخسارت زده را چشم تو میزان باشد

کاش حکم توبر این می زده جاری بشود
تا ابد داوری دهکده با خان باشد!

حکم سبز توبماند قلم خان برود
کاش بردهکده ها این برودآن باشد

گردن برف شما گردنه را حیران کرد
پس طبیعی است که دریاچه پریشان باشد!!

ما ندیدیم مهی مثل توعاشق درعقل
یا کسی مثل شما عاقل و داغان باشد!

خانه ای ساخته ام آجرش ازنان ونمک
چه کسی دیده دهی آجرش از نان باشد!؟

گوی هرجابرود چشم تو میدان دار است
شهرداری هنرش کشف دو میدان باشد

چشمه چشم شما کاش نبندد سر خم
این هراس همه کاسه به دستان باشد

تا که هر بی سروپا طالب جامت نشود
کاش مطلوب تو زیشان طلب جان باشد...

شعر از حسین تقلیلی


آهن سرد نبُرّد سر مجانی را


 آهن سرد نبُرّد سر مجانی را
تیغ باید بزند گردانی ارزانی را

تا سر دار خریدن غم سرداران است
تیغ باید بکشد منت پیشانی را

تا علم هست چه باک از خطر بی دینی
ایل فکری بکند مشکل نادانی را

جنگل از ریشه اگر خشک شود می بیند
شهر با چشم خودش مردن گلدانی را

دار اگر فلسفه محکم تادیب شود
جمعه دلگیر کند طفل دبستانی را

طفل اگر روی تن ترکه شکوفا بشود
ترک و تحصیل کند سختی و آسانی را !!

عاشق مردن زیبا شده این نسلی که
سالها زیسته فرهنگ قلی خانی را!

مثل قو مردن اگر فلسفه کوچ شود
چه کسی نقل کند پرده پایانی را ؟!

در دیاری که سگ از گله گران تر باشد
گله باید بکشد حسرت سگدانی را.....

خواب سنگین و سبک عاقبتش بیداریست
چاره ای نیست ولی خواب زمستانی را......!

شعر از حسین تقلیلی


تسلیم تنهایی شدم اما نرفتم


تسلیم تنهایی شدم اما نرفتم
حتی خودم را کشتم از دنیا نرفتم

من هر دری را می توانستم گشودم
از روی دیوار کسی بالا نرفتم

یک عمر بی صبرانه از دریا نوشتم
حتی به گوش گوش ماهی ها نرفتم...

مرغابی ام بی آنکه پر وا کرده باشم
دریایی ام با آنکه تا دریا نرفتم!

بر روی ساحل جای پاهایم اگر نیست
چون ماهیان این راه را با پا نرفتم!

تنهاتر از این هم شوم با عشق عشق است
بی عشق سمت خانه ام حتی نرفتم

در عاشقی مشروط یعنی صفر مطلق
من که برای خواندن انشا نرفتم......!

شعر از حسین تقلیلی


مثل یک فاخته از شاخه پریدم خود را


مثل یک فاخته از شاخه پریدم خود را
جان به لب…آمدم و سر نکشیدم خودرا

مثل یوسف سند ننگ زلیخا نشدم
مثل یک گرگ وفادار دریدم خود را

طبق عادت پس از این دست به دستم ندهید
چونکه از دست فروشان نخریدم خود را

خون یک ماهی تن توی تنم می چرخد
بسکه از سینه ی دریا نمکیدم خود را

چیست این هلهله ی ساحل و شط؟ حیرانم
من که یکبار نه گفتم، نه شنیدم خود را

بارها ماه سرش در بغلم افتاده ست
بسکه در قالب یک پنجره دیدم خود را

اول چلچلگی بال و پرم ریخته است
چونکه دیوار به دیوار کشیدم خود را

مثل آن عقربه هایی که به هم می افتند
آنقدر دور زدم تا که رسیم خود را…

شعر از حسین تقلیلی