مثل یک فاخته از شاخه پریدم خود را
جان به لب…آمدم و سر نکشیدم خودرا

مثل یوسف سند ننگ زلیخا نشدم
مثل یک گرگ وفادار دریدم خود را

طبق عادت پس از این دست به دستم ندهید
چونکه از دست فروشان نخریدم خود را

خون یک ماهی تن توی تنم می چرخد
بسکه از سینه ی دریا نمکیدم خود را

چیست این هلهله ی ساحل و شط؟ حیرانم
من که یکبار نه گفتم، نه شنیدم خود را

بارها ماه سرش در بغلم افتاده ست
بسکه در قالب یک پنجره دیدم خود را

اول چلچلگی بال و پرم ریخته است
چونکه دیوار به دیوار کشیدم خود را

مثل آن عقربه هایی که به هم می افتند
آنقدر دور زدم تا که رسیم خود را…

شعر از حسین تقلیلی