ببین سرایت غیرت، نگاه ژرف جنون را

 

ببین سرایت غیرت، نگاه ژرف جنون را
ببین که با چه درایت نبسته طرف جنون را

طلایه دارنگاهی که جز شکوه ندارد
نبرده سمت خدا جز تب شگرف جنون را

به داغ لاله قسم تا عنایتی نکند حق
کسی که عشق بورزد، نبرده صرفه جنون را

به مدعا نتوان زد دم از جنون که کسی که
نکنده هیچ دل از سر نشُسته ظرف جنون را

سرش بهای دلی شد که جز به حق نسپرد ه ست
فدای نحو که شاید کنند صرف جنون را؟

خدا کند که بفهمیم از این غرور مجسم
سکوت محض تحیر غریو حرف جنون را

بهار عشق گلی را نکرده زینت بستان
زمان اگر نه ز دامان سترده برف جنون را

شعر از ابراهیم حاج محمدی

 *تقدیم به روح پاک شهید مدافع حرم  محسن حججی

 

سیاهی های مویت را به دست بادها دادی

 

سیاهی های مویت را به دست بادها دادی
غزل گفتی وشوری به دل فریاد ها دادی *

تخیل می چکد از خامه ات ای شاعر شیرین
بهانه دست خسروها و یا فرهادها دادی

کمی لبخند همراهت همیشه بود و من دیدم
که آن را چون چراغی به شب غمزادها دادی

تو در زندان تنهایی قناری می سرودی مرد
تو آن را هم برای نرمی جلاد ها دادی

تو را آیینه ها با سرمه ای در دست می دیدند
عجب تصویر زیبایی تو به صیادها دادی

چو شب بوها برای شعر عطری جانفزا داری
تو با شعرت شکوهی به شب خردادها دادی

زمستان بود و برفی روی موهای تو باریدست
سیاهی های مویت را به دست بادها دادی

شعر از مجتبی اصغری فرزقی (کیان)


* غزلی برای استاد شکوهی.
*فریاد نوعی آواز محلی است.

در دست باد ، مثل غباری به هر جهت

 

در دست باد ، مثل غباری به هر جهت
ما زنده ایم ، زنده ی _ باری به هر جهت

این " هشت و چار " پرت و پلا را بگو چقدر
باید به روی خویش نیاری ؟! به هرجهت

بر موج پر تلاطم این رود ناگزیر
حالم شبیه حال اناری به هر جهت ...

چون دانه های سنگی تسبیح پاره ایم
در خیزش خیال فراری به هر جهت ...

گیسو بلند کرده نشاندی به دوش باد
هر تار موت , تازه سواری به هر جهت !

هم من به روزگار سگی خو گرفته ام
هم تو محل سگ نگذاری، به هر جهت

سطل زباله ای ست زمین بی حضور عشق
افتاده در مسیر مداری به هر جهت .. !

امیدوار و منتظرم تا که بگذرد
این چند روزه ی سر کاری به هرجهت ..

 شعر از سید محمد علی رضازاده

 

کفر من و دعای تو فرقی نمی کند

 

کفر من و دعای تو فرقی نمی کند
حرف کسی برای تو فرقی نمی کند

ای آسمان که بر سر من گریه می کنی
حال من و هوای تو فرقی نمی کند

دیگر چرا سیاه نپوشم که بخت من
با رنگ چشمهای تو فرقی نمی کند

محکوم مرگ عشق خودی، گریه کن! بخند!
پایان ماجرای تو فرقی نمی کند

حرف از جدایی است: بخوان یا سکوت کن
این شعر با صدای تو فرقی نمی کند

اصلاً قرارنیست فدای کسی شوی
من می شوم فدای تو فرقی نمی کند

خالی ست صندلی تو گیرم گذاشتم
یک دسته گل به جای تو - فرقی نمی کند

این قصه را برای من از ابتدا بخوان
با اینکه انتهای تو فرقی نمی کند

با اینکه پیش چشم تو در باد گم شدن
با سوختن به پای تو فرقی نمی کند

گفتم چرا نمی رسم؟ آنگاه جاده گفت:
این جمله با «چرا»ی تو فرقی نمی کند

دیوار سنگی است که تکرار می کند:
برگرد! حرفهای تو فرقی نمی کند!

من در شبم تو نیمۀ روزی در این جهان
عید من و عزای تو فرقی نمی کند

ای معبد خراب شده! با وجود من
آرامش فضای تو فرقی نمی کند

من عاشق تواَم به خدا دوست دارمت
حتی اگر برای تو فرقی نمی کند...

شعر از محمّدسعیدمیرزائی


 

خوشیم با غم و اینکار غیرعادی نیست

 

خوشیم با غم و اینکار غیرعادی نیست
در این جهان که مجالی برای شادی نیست

خزان دو مرتبه تکرار می شود ،چندی ست
چهار فصل خدا هم قراردادی نیست

منم همان که به بخت سیاهش عادت کرد
شبی که در دلش امّید بامدادی نیست

مدام عرصه ی یک اتفاق خود جوشم
منی که هق هق ام اینروزها ارادی نیست

به زور راندمت از خود ،خودت که می دانی
هرآنچه را که نمی خواهی اش زیادی نیست

نخواه سایه ی من سرپناه تو باشد
به سقف های ترک خورده اعتمادی نیست

شعر از جواد منفرد