هرچند دل بریدن ِاز خویش ساده است


هرچند دل بریدن ِاز خویش ساده است
انسان قرن بیست و یکم بی اراده است

زخم غروب می چکد از چشم هایمان
تنها ترین مسافرِشب ، سهم جاده است

دل داده ایم روز خوش از راه می رسد
دنیا برابر دلمان ایستاده است

سگ دو که می زنیم به جایی نمی رسیم
یک لقمه نان سواره و آدم پیاده است

حتا برای دیدن عمق عذابمان
آیینه های غم زده بی استفاده است

***

ققنوس سر به زیر دل آتشین من
تنها تو را به معجزه ی عشق زاده است

تا پای آخرین هوست ایستاده ام
دنیا به من به غیر تو چیزی نداده است

شعر از سید مهدی نژادهاشمی


دور مرا به جرم تو دیوار بسته اند


دور مرا به جرم تو دیوار بسته اند
دیوار های دورُ برم تار بسته اند

دایم به فکر معجزه بودم ولی چه سود...؟
راه تو را به سمت من انگار بسته اند

ذهنم به سمت پنجره ات قد نمی کشد
وقتی که چشم بر غم دیدار بسته اند

حتا خیال نشر تو را هم ممیزان
در بطن بی کنایه ی اشعار بسته اند

انگار دست و پای غزل گفتن مرا
در مرز و بوم خدعه به اجبار بسته اند

حرفی نمی زنم به دلت بد نیاورند
اینان که در به روی من اینبار بسته اند

***

شاعر، گرفت نعش خودش را به روی دست
تا نشنود خیال تو را دار بسته اند

فردا نوشته اند : .... تمام پلنگ ها
از این جهان بی هوست بار بسته اند

سید مهدی نژادهاشمی


پشتم خمیده است مرا پس بگیر مرد


پشتم خمیده است مرا پس بگیر مرد
جانم به لب رسیده و خود سر شده ست درد

رغبت نمی کند به تماشای هیچ کس
برگی که جان به در ببرد از دوچشم زرد

غیر از نگاه دوست گه گفت آشناست ، نیست
بر روی سنگ قبر زمین و زمانه گرد

تهدید کرده بود که با دیگران خوش است
دل بردن از غریبه چه با من نکرد و کرد...!

الحق خطاست دل به پریزاد دادنت
فرزند نا خلف که شدی مدتیست طرد

بیرون بکش دوباره سر از لاک خویشتن
بگذار تا نفس بکشد با تو فصل سرد

دیگر نجنگ باب دل روسیاه خود
بی فایده ست عاقبت این شیوه ی نبرد

شعر از سید مهدی نژادهاشمی


ابروی تو باغ انار شهر بابل


ابروی تو باغ انار شهر بابل
از کاروان دل می بری منزل به منزل

موی رهایت جنبش آزادی خلق
زنجیر دور گردنت قلاده ی دل

با تو چه باید کرد در عین سلامت
ای مرزو بومت خدعه ی دیوار حایل

تو صهیونیستی یا که اعرابی مجنون
می خواهمت بانوی زیبای قبایل

از من گذشته هوش و درد زندگانی
سنگی به چاه افتاده ام از دست عاقل

در معرض تهدید تازه بی تو هستم
یک آن نباید شد از این دیوانه غافل

حالا دلم اندازه ی یک عمر تنهاست
حکمی که خواهد شد تورا فی الذمه شامل

می بویمت قدر تمام نسترن ها
می خواهمت قدر همان حس اوایل

دست تو را می بوسم ای باد مخالف
لطفن نرآن دل داده ات را از مقابل

شعر از سید مهدی نژادهاشمی


گرچه در بحرت شدم كم كم شناور بيشتر


گرچه در بحرت شدم كم كم شناور بيشتر
كوچه ي ابروي تو دارد ستمگر بيشتر

فكر آزادي قشنگ است و تقلايي عبث
تا كه مي ريزد به روي دامنت پر بيشتر

با فراموشي نپيچيدم كه پنهانت كنم
درد تو بر زخم هايم مي زند سر بيشتر

دامنت در دست باد است و ولي از بخت بد
مي شوي درخاطره كوچه معطر بيشتر

معصيت دارد غزلخوان ِ نفسهايت شوم
گوش شيطان مي شود از آنطرف كر بيشتر

لحظه اي را گام بردار اينطرف آهسته تر
روي ماهت مي شود اينطور محشر بيشتر

گرچه مثل شاه مغلوبي در اين ميدان شدم
حلقه بسته دور ابروي تو لشكر بيشتر

مي روي پشت سراما لشكرت جا مانده است
مي شود اين جنگ ((بي تو)) نابرابر بيشتر

شعر از سيد مهدي نژادهاشمي