دور مرا به جرم تو دیوار بسته اند
دیوار های دورُ برم تار بسته اند

دایم به فکر معجزه بودم ولی چه سود...؟
راه تو را به سمت من انگار بسته اند

ذهنم به سمت پنجره ات قد نمی کشد
وقتی که چشم بر غم دیدار بسته اند

حتا خیال نشر تو را هم ممیزان
در بطن بی کنایه ی اشعار بسته اند

انگار دست و پای غزل گفتن مرا
در مرز و بوم خدعه به اجبار بسته اند

حرفی نمی زنم به دلت بد نیاورند
اینان که در به روی من اینبار بسته اند

***

شاعر، گرفت نعش خودش را به روی دست
تا نشنود خیال تو را دار بسته اند

فردا نوشته اند : .... تمام پلنگ ها
از این جهان بی هوست بار بسته اند

سید مهدی نژادهاشمی