بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست

 

بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست
بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست

در ازل چون با می و میخانه پیمان بسته‌ام
تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست

ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ
بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست

مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر
پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست

در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص
روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست

منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران
بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست

آتش عشقش دلم را زنده می‌دارد چو شمع
ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست

یکنفس بی‌اشک می‌خواهم که بنشینم ولیک
در میان بحر بی دردانه نتوانم نشست

اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز
چون نخیرم زانکه بی‌جانانه نتوانم نشست

شعر از خواجوی کرمانی

 

دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا


دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا
که نماندست کنون طاقت بیداد مرا

راز من جمله فرو خواند بر دشمن و دوست
اشک ازین واسطه از چشم بیفتاد مرا

هرگز از روز جوانی نشدم یکدم شاد
مادر دهر ندانم به چه میزاد مرا

دامنم دجله‌ی بغداد شد از حسرت آن
که نسیمی رسد از جانب بغداد مرا

آنکه یک لحظه فراموش نگشت از یادم
ظاهر آنست که هرگز نکند یاد مرا

من نه آنم که ز کویش به جفا برگردم
گر براند زدر آن حور پریزاد مرا

این خیالست که وصل تو به ما پردازد
هم خیالت کند از چنگ غم آزاد مرا

گر بگوشت نرسد صبحدمی فریادم
که رسد در شب هجران تو فریاد مرا

بر سر کوی تو چون خواجو اگر خاک شوم
به نسیم تو مگر زنده کند باد مرا

شعر از جواجوی کرمانی

بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا


بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا
که برون شد دل سرمست من از دست اینجا

چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان
دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا

تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم
هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا

کیست این فتنه‌ی نوخاسته کز مهر رخش
این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا

دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری
زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا

دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم
شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا

نام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست
صد چو آن خسته‌ی دلسوخته در شست اینجا

شعر از خواجوی کرمانی


ای روانم بلب لعل تو آورده پناه

 

ای روانم بلب لعل تو آورده پناه
دلم از مهر توآتش زده در خرمن ماه

از سر کوی تو هر گه که کنم عزم رحیل
خون چشمم بدود گرم و بگیرد سر راه

چون قلم قصه‌ی سودای تو آرد بزبان
روی دفتر کند از دیده پر از خون سیاه

بسکه چون صبح در آفاق زنم آتش دل
نتواند که برآید شه سیاره پگاه

می‌کشم بار غم فرقت یاران قدیم
می‌شود پشت من خسته از آنروی دو تاه

محرمی کو که بود همسخنم جز خامه
مونسی کو که شود همنفسم الا آه

گر نسیم سحری بنده نوازی نکند
نکند هیچکس از یار و دیارم آگاه

چشم خونبارم اگر کوه گران پیش آید
بر سرآب روان افکندش همچون کاه

بگذرد هر نفس آن عمر گرامی از من
وز تکبر نکند در من بیچاره نگاه

آب چشمت که ازو کوه بماند خواجو
روز رحلت نتوان رفت برون جز به شناه

فرض عینست که سازی اگرت دست دهد
سرمه‌ی دیده‌ی مقصود ز خاک در شاه

شعر از خواجوی کرمانی

 

روی این چرخ سیه روی ستمکاره سیاه

 

روی این چرخ سیه روی ستمکاره سیاه
که رخم کرد سیه در غم آن روی چو ماه

خامه در نامه اگر شرح دهد حال دلم
از سر تیغ زبانش بچکد خون سیاه

بجز از شمع کسی بر سر بالینم نیست
که بگرید ز سر سوز برین حال تباه

گر چه از ضعف چنانم که نیایم در چشم
کیست کو در من مسکین کند از لطف نگاه

به شه چرخ برم زین دل پرآه فغان
بدر مرگ برم زین تن پردرد پناه

تا ببیند که که آرد خبری از راهم
می‌دود دم بدمم اشک روان تا سر راه

نه مرا آگهی از حال رفیقان قدیم
نه کسی از من بیچاره‌ی مسکین آگاه

کار من هست چو گیسوی تو دایم در هم
پشت من هست چو ابروی تو پیوسته دوتاه

گر نبودی شب من چون سر زلف تو دراز
دستم از زلف دراز تو نبودی کوتاه

آه من گر نکند در دل سخت تواثر
زان دل سنگ جفا کار دلا زار تو آه

گر ازین درد جگر سوز بمیرد خواجو
حال درویش که گوید به سراپرده‌ی شاه

شعر از خواجوی کرمانی