در كنار مرگ ـ اين تنها پرستاري كه دارم


در كنار مرگ ـ اين تنها پرستاري كه دارم
مانده‌ام بيدار، نقش مرگ خود را مي‌نگارم

جاده‌اي در پيش رو دارم كه پاياني ندارد
خسته‌ام، ‌اما هنوز آسيمه سر ره مي‌سپارم

هر كجا باشم تو را هستم كه داري خانه در من
مرگ من بادا اگر از خانه پا بيرون گذارم

بالهاي بسته‌ام را، رفتن پيوسته‌ام را
دستهاي خسته‌ام را از تمناي تو دارم

جست‌وجو كردم، نديدم هيچ جا آيينه‌ام را
من كدامين اخترم كاين گونه بيرون از مدارم؟

كاش بعد از مرگ حتي، آن منِ پنهان بيايد
تا بكارد شمع آتشناك اشكي بر مزارم

من نمي‌دانم كدامين باد موعود مرا برد
تا به دنبالش گذارد سر هياهوي غبارم

شعر از يوسف علي ميرشكاك


تلخم آری اصل من از خاک بلخ و خون چنگیزست


تلخم آری اصل من از خاک بلخ و خون چنگیزست
عاشقم تقدیر من همچون سرشتم گرم و خونریزست

گرچه ایرانی ست تقویم تنم، تاریخ ِ روح من
همچنان بیگانه با میراثِ نوشروان و پرویزست

خون من با خاکتان آمیخته ست ای نابرادرها
خون، فلک-فرهنگ و جنگ-آهنگ امّا خاک قرقیزست

ای به نام دین ستم بر دودمان ِ آسمان کرده
کفر و دین پرورده بنگر از تو ریش و از فلک تیزست

موبد اهریمنِ پتیاره! زین پس تا جهان باقی ست
نام تو دروازه ی دوزخ نشانِ اهرمن خیزست

من ترا پروردم و در دوزخ افکندم سگِ ابلیس!
تا بدانی رستم دستان کدامین فتنه انگیزست

حیدرم، یعنی بلا را زآسمان آورده ام با خود
یوسف زهرا تموچینم، بهارم نیز پاییزست

گر هزاران بار برگردانَدم خورشید، می جنگم
استخوانها در تنم دشنه ست و رگها تشنه مهمیزست

نک زمین و آسمان همراه با من تیغِ کین بر کف
در کمین زاهدانِ دین فروشِ لقمه پرهیزست

شعر از یوسف علی میرشکاک

ای هستی تو بود و نمود خدا، علی !


ای هستی تو بود و نمود خدا، علی !
بالاترین دلیل وجود خدا، علی !

مستور کرده آینه ذات خود به خود
وانگه نهاده سر به سجود خدا، علی !

با مصطفی معاشر خاموش بنده وار
با جبرئیل گفت و شنود خدا، علی !

در هر چه دیده کرد نظر جلوه ی تو بود
ای منظر تو غیب و شهود خدا، علی !

مهر تو پیش گیر خروج از حریم دین
قهر تو پاسدار حدود خدا، علی !

مغفور نیست آنکه پرستنده ی تو نیست
ای درگه تو خانه ی جود خدا، علی !

میقات بندگان خدا زادگاه تست
ای بر فراز خاک فرود خدا، علی !

از آفریدگار جهان و جهانیان
یعنی هم از تو بر تو درود خدا، علی !

شعر از یوسف علی میرشکاک

 

 بر در دروازه ی تقدیر نتوانم نشست


بر در دروازه ی تقدیر نتوانم نشست
بر مزار مرده ی تصویر نتوانم نشست

در نظر بازی، حریف حضرت آیینه ام
تازه روی حسن خویشم، پیر نتوانم نشست

گرچه سهل است آشتی با مردم نادان مرا
در فراهم کردن تدبیر نتوانم نشست

گرچه در زنجیر زورم خسته می بینند خلق
بر فراز منبر تزویر نتوانم نشست

دوستان از بس که در آزار من کوشیده اند
در حضور سایه بی شمشیر نتوانم نشست

لایق دل در تمام کازرون زلفی نبود
یوسف! از جا خیز ، بی زنجیر نتوانم نشست

شعر از یوسف علی میرشکاک

گرچه دریاها عطش روح بیابان تو بود


گرچه دریاها عطش روح بیابان تو بود

کاش جانم پیش برگ داو طوفان تو بود

دیدمت بر اسب یال افشان سبز سوختن
می گذشتی از سراب خویش و پایان تو بود

با بیابانی ترین پیراهنت رفتی و باز
گردباد، آیینه ی جان پریشان تو بود

یاد آن روزی که صحرا با تمام وسعتش
کمترین، کوته ترین میدان جولان تو بود

هیچ جا منزل نکردی عاقبت حق داشتی
هر کجا بودی دلت دیوار زندان تو بود

روبرو زنجیر باد و آتش است ای نخل پیر !
رخ متاب از چشمه ی خردی که تابان تو بود

شعر از یوسف علی میرشکاک