مردان خدا پرده پندار دریدند


 مردان خدا پرده پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
   
هر دست كه دادند از آن دست گرفتند
هر نكته كه گفتند همان نكته شنیدند
   
یك طایفه را بهر مكافات سرشتند
یك سلسله را بهر ملاقات گزیدند

یك فرقه به عشرت در كاشانه گشادند
یك زمره به حسرت سرانگشت گزیدند
   
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
   
یك جمع نكوشیده رسیدند به مقصد
یك قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد كه در رهگذر آدم خاكی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا كه یكی را ز دو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست به دامان گروهی
كز حق ببریدند و به باطل گرویدند

چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی كه خریدند
   
كوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
كاین جامه به اندازه هر كس نبریدند

مرغان نظر باز سبك سیر «فروغی»
از دامگه خاك بر افلاك پریدند

شعر از فروغی بسطامی


ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما


ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما
تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما

گر در میان نباشد پای وصال جانان
مردن چه فرق دارد با زندگانی ما

ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم
الحق که جای رشک است بر کامرانی ما

سودای او گزیدیم جنس غمش خریدیم
یا رب زیان مبادا در بی زیانی ما

در عالم محبت الفت بهم گرفته
نامهربانی او با مهربانی ما

در عین بی‌زبانی با او به گفتگوییم
کیفیت غریبی است در بی زبانی ما

صد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیم
تا چشم رحمت افکند بر ناتوانی ما

تا بی‌نشان نگشتیم از وی نشان نجستیم
غافل خبر ندارد از بی‌نشانی ما

اول نظر دریدیم پیراهن صبوری
آخر شد آشکارا راز نهانی ما

تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم
مانند اهل دانش پیش معانی ما

تدبیرها نمودیم در عاشقی فروغی
کاری نیامد آخر از کاردانی ما

شعر از فروغی بسطامی


کاشکی ساقی ز لعلش می به جام من کند


کاشکی ساقی ز لعلش می به جام من کند
چرخ مینا تا سحر گردش به کام من کند

گر به جنت هم نشین با ابلهان باید شدن
کاش دوزخ را خدا یک جا مقام من کند

گرم‌تر از آتش حسرت بباید آتشی
تا علاج سردی سودای خام من کند

تا نریزم دانه‌های اشک رنگین را به خاک
طایر دولت کجا تمکین دام من کند

پنجه‌ای در پنجهٔ شیر فلک خواهم زدن
گر چنین آهو رمی را بخت رام من کند

آفتاب آید ز گردون بر سجود بام من
گر چنین تابنده ماهی رو به یاد من کند

با خیال روی و مویش غرق نور و ظلمتم
کو نظربازی که سیر صبح و شام من کند

قامتی دیدم که می‌گوید گه برخاستن
کو قیامت تا تماشای قیام من کند

گر بدان درگاه عالی گام من خواهد رسید
سیرگاهش را فلک در زیر گام من کند

گر غلام خویشتن خواند مرا سلطان عشق
هر چه سلطان است از این منصب غلام من کند

گر به درویشی برد نام مرا آن شاه حسن
هر خطیبی خطبه در منبر به نام من کند

گوهر شهوار شد نظم گهربارم بلی
شاه می‌باید که تحسین کلام من کند

ناصرالدین شه که فرماید به شاه اختران
لشکرت باید که تعظیم نظام من کند

دیگر از مشرق نمی‌تابد فروغی آفتاب
گر نظر بر منظر ماه تمام من کند

 شعر از فروغی بسطامی


کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را؟


کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را؟
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را؟

غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

بالای خود در آینه ی چشم من ببین
تا باخبر ز عالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاه مومن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم
خورشید کعبه،ماه کلیسا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یک جا فای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

شعر از فروغی بسطامی