اگر این ماجرا هر طور دیگر هم رقم می خورد


اگر این ماجرا هر طور دیگر هم رقم می خورد
دلم یک عمر در این غصه ی بیهوده غم می خورد

همین که شیشه ی حرمت شکست از سنگ دشنامت
همین که نامت از بین رفیقانم قلم می خورد

نگاهم کردی و با خنده گفتی: روزگار این است !
نگاهت کردم و از خنده ات حالم به هم می خورد

عجب لبخند سردی ، روزگار ناجوانمردی
چه کردی با کسی که روی نام تو قسم می خورد

نه شان دست هایی که به هم دادیم باقی ماند
نه یاد استکان هایی که در مستی به هم می خورد

پس از سرمای دستانت بهاری تلخ را دیدم
به اندوهی که گل می کرد و چشمانی که نم می خورد !

شعر ازعلی ثابت قدم


از لهجه ام فهمید که باید زبل باشم


از لهجه ام فهمید که باید زبل باشم
فهمید از شعرم که باید اهل دل باشم

می خواستم سیگار را ... او بوسه می خندید
می خواست از لب های سرخش مشتعل باشم

می خواست مثل دست هایش مهربان و گرم
مثل هوای چشم هایش معتدل باشم

می خواست آن حسی که دارد مشترک باشد
می خواستم اما در این حس مستقل باشم

نزدیک تر شد ، لرزش دستش به من می گفت
آماده ی آن اتفاق محتمل باشم

ترجیح دادم بر خلاف آن چه دل می گفت
در نقش آدم های معصوم و خجل باشم

آن شرم مصنوعی میان بوسه ای گم شد
ترجیح دادم آن چه که می خواست دل باشم

شعر ازعلی ثابت قدم


بهارها گلِ من با تو جاودانه ترند


بهارها گلِ من با تو جاودانه ترند
و
 بادها همه بر گیسوی تو شانه ترند

لبت پل است! نه خواجو! پلی ست با لبخند
که چشم های تو زاینده رودخانه ترند

به شوقِ دیدنت از خانه می زنم بیرون
که دستهات برای من آشیانه ترند

ولی بفهم که دشنام دشمنان صدبار
ز نیش و زخم زبانِ تو دوستانه ترند 

نه قصه ای! نه پیامی! نه نامه ای! نه گلی!
برای گفتنت این شعرها بهانه ترند

دلیلِ شعر تویی و دلیلِ عشق تویی !
که شعر های من از قبل عاشقانه ترند

شعر ازعلی ثابت قدم


صدای پارس سگ ها صدای گنجشکان

 

صدای پارس سگ ها صدای گنجشکان
صدای رد شدن کامیون صدای اذان

چراغ های یکی روشن و یکی خاموش
هوای بی تو نه خیلی مساعد گیلان

فضای خسته و دلگیر و داغ و دم کرده
طلوع شرجی ماسوله و نم باران

و من که توی همین بالکن به یاد تو ام
سراغم آمده تردیدهای سرگردان

سراغم آمده لبخند های تکراری
سراغم آمده اندوه های بی پایان

رها نکرده مرا فکر تلخ دوری تو
در این مسافرت بی دلیل و بی چمدان

آهای رود خروشان جاری از دل کوه
مرا دوباره به زاینده رود برگردان

شعر از علی ثابت قدم

 

نمی دانم چه حسی می کشاند دست من را سوی دستانت


نمی دانم چه حسی می کشاند دست من را سوی دستانت
دل خود را به اخم آشکارت خوش کنم یا شوق پنهانت؟

 لبانت گل روی پیراهنت گل بسته روی گیسوانت گل
عجب حال و هوایی تازه خواهم کرد امشب در گلستانت

غروب شرجی و حال و هوای بندر آورده ست بویت را
که می بینم تو را با دست های در هوای رقص لرزانت

ولی از رعد و برق ابروان و چشم هایت خوب فهمیدم
که می خواهد به روی شانه های من ببارد باز بارانت

تمام فصل ها با تو بهار و فصل های بی تو پاییزند
خدارا شکر تابستان چشمت می درخشد در زمستانت

 دلم سوی تو می آید دلم با شیوه ی موی تو می آید
به دنبال تو هستم ای که صدها دل شبیه من پریشانت

شعر از  علی ثابت قدم