با رفتنت بهانه‌ي يک داستان شدي

 

با رفتنت بهانه‌ي يک داستان شدي
حالا که مي‌روي چه قَدَر مهربان شدي

حالا که مي‌روي به چه دل خوش کنم عزيز ؟
اينجا بمان که با نفسم توامان شدي

"هرگز نبوده قلب من اين گونه گرم و سرخ"
زيرا تو در تمامِ صفت‌ها جوان شدي

يادش بخير سبزي و باغي که داشتيم
با رفتنت بهانه فصلِ خزان شدي

"دستم نمي‌رسد که در آغوش گيرمت"
اي ماه من ستاره‌ي هفت آسمان شدي

حالا که مي‌روي به خدا مي‌سپارمت
حالا که مي‌روي به خدا مهربان شدي

شعر از جويا معروفي

 

باران گرفته ساحل دريا دم غروب

 

باران گرفته ساحل دريا دم غروب
در ماسه ها نشسته ام اينجا دم غروب

سردم شده دوباره کمي دير کرده اي
مي ترسم از خشونت دريا دم غروب

بي تو شبيه يک صدف خالي و سپيد
افتاده ام کنار صدف ها دم غروب

دريا غرورتلخ مرا غرق مي کند
چيزي نمانده از من تنها دم غروب

گفتي بساز کلبه اي از ماسه هاي خيس
طوفان شکست کلبه ي ما را دم غروب

با من بگو که بطري افتاده روي آب
از تو خبر مي آورد آيا دم غروب

شعر از مهسا تيموري

 

توي اين خانه کسي بعدِ تو تنها مانده

 

توي اين خانه کسي بعدِ تو تنها مانده
دهنِ پنجره از رفتنِ تو وا مانده

قابِ عکسي شده اين پنجره و رفتن تو...
مثلِ يک منظره در حافظه‌اش جا مانده

چمدان بستي و هنگامِ خداحافظي‌ات...
"دوستت دارمِ"ِ تلخِ تو معما مانده

چندتا عکس و دو خط نامه و يک دفترِ شعر
تکه‌هايي‌ست که از روحِ تو اينجا مانده

بي تو تقويمِ پر از خاطره‌هاي خوشِمان...
زيرِ لب گفت فقط روزِ مبادا مانده

از تو يک روحِ مسافر که پر از خاطره‌هاست
از من اما جسدِ يک زنِ تنها مانده

شعر از مهسا تيموري

 

من توراهرشب به صرف چاي مهمان ميکنم

 

من توراهرشب به صرف چاي مهمان ميکنم
گيسوان بي قرارم را پريشان ميکنم

کوهي از دلتنگي ام را با کمي بازيگري
پشت يک لبخند زيبا از تو پنهان ميکنم

در کنارت ظاهرا ً آرامم اما از درون
مثل يک آتشفشان خسته طغيان ميکنم

کاخ زيبايي که ما از آرزوها ساختيم
ميزنم در سينه ام يک لحظه ويران ميکنم

تاتو چايي ميخوري من هم دلم را بي صدا
ميبرم در گوشه اي با گريه درمان ميکنم

***

باز ميگردم به آغوش تو اما بازهم
چشمهاي قرمزم را از تو پنهان ميکنم

شعر از مهسا تيموري

 

آرزويم فقط اين است زمان برگردد

 

آرزويم فقط اين است زمان برگردد
تيرهايي که رهاشد به کمان برگردد

سال ها منتظر سوت قطارم که کسي
با سلام و گل سرخ و چمدان برگردد

من نوشتم که تو را دوست ندارم اي کاش
نامه ام گم بشود، نامه رسان برگردد

روي تنهايي دنيا اگر افتاده به من
بايد امروز ورق هاي جهان برگردد

پيرمردي به غزل هاي من ايمان آورد
به سفر رفت و قسم خورد جوان برگردد

شعر از مهسا تيموري