اگر عاشق نبودم با تو شاید همسفر بودم
اگر عاشق نبودم با تو شاید همسفر بودم
اقلاً بیشتر از حال و روزت با خبر بودم
اگر عاشق نبودم بیشتر بودی کنار من
اگر عاشق نبودم لااقل خوشبخت تر بودم
تو با یک دوستت دارم رفیقم می شدی هر روز
اگر عاشق نبودم ساده بودم، مختصر بودم
خودت آرام بودی در کنارم مثل یک همراه
و یا یک دوست...اما من برایت درد سر بودم
بتی بودی که با من زاده شد اما نمی دانم
چرا هنگام در او جان دمیدن بی اثر بودم؟
شکستم بارها ویران شدم در پای تو هر چند
که در عصیانگری پیغمبری صاحب تبر بودم
رسول آسمانها بودم آری سالها بانو!
ولی عشق تو ثابت کرد من هم یک بشر بودم
نه یک پیغمبرِ معصوم با یک هاله ی روشن
که روحِ شاعری تاریک با چشمانِ تر بودم
برای باور خوشبختی ام بس بود اگر حتی
سر راه تو عمری پیرمردی رفته گر بودم
صدایت می زدم تا صبح اگر در کوچه ات هر شب
من آن آوازخوان ناشناس رهگذر بودم
صدای گریه هایم را به یاد آور هزاران سال
تو بر تخت خدایی بودی و من پشت در بودم
چرا باور کنم روزی ملک بودم در این دوزخ؟
من از روز ازل آواره ای بی بال و پر بودم
اگر عاشق نبودم تو نبودی...وای...اگر بودی...
اگر عاشق نبودم من نبودم...آه...اگر بودم...
شعر از محمد سعید میرزائی