سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم


سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش
چون آینه خوکرده به حیرانی خویشم

لب باز نکردم به خروشی و فغانی
من محرم راز دل طوفانی خویشم

یک‌چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمری‌ست پشیمان ز پشیمانی خویشم

از شوق شکرخند لبش جان نسپردم
شرمنده‌ی جانان ز گران‌جانی خویشم

بشکسته‌تر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده‌تر از خویشم و زندانی خویشم

هرچند امین، بسته‌ی دنیا نی‌ام اما
دل‌بسته‌ی یاران خراسانی خویشم

شعر از علی خامنه ای


ز آه سینه‌ی سوزان ترانه می‌سازم


ز آه سینه‌ی سوزان ترانه می‌سازم
چو نی ز مایه‌ی جان این فسانه می‌سازم

به غمگساری یاران چو شمع می‌سوزم
برای اشک دمادم بهانه می‌سازم

پر نسیم به خوناب اشک می‌شویم
پیامی از دل خونین روانه می‌سازم

نمی‌کنم دل از این عرصه‌ی شقایق‌فام
کنار لاله‌رخان آشیانه می‌سازم

در آستان به‌خون‌خفتگان وادی عشق
برون ز عالم اسباب، خانه می‌سازم

چو شمع بر سر هر کشته می‌گذارم جان
ز یک شراره هزاران زبانه می‌سازم

ز پاره‌های دل من شلمچه رنگین است
سخن چو بلبل از آن آشیانه می‌سازم

سر و تن و دل و جان را به خاک می‌فکنم
برای تیر تو چندین نشانه می‌سازم

کشم به لجّه‌ی شوریدگی بساط امین
کنون که رخت سفر چون کرانه می‌سازم

شعر از علی خامنه ای


حرفی بگوی و از لب خود کام ده مرا

 

حرفی بگوی و از لب خود کام ده مرا
ساقی زپافتاده شدم جام ده مرا

فرسود دل ز مشغله‌ی جسم و جان بیا
بستان ز خود فراغت ایام ده مرا

رزق مرا حواله به نامحرمان مکن
از دست خویش باده‌ی گل‌فام ده مرا

بوی گلی مشام مرا تازه می‌کند
ای گل‌عذار! بوسه به پیغام ده مرا

بنما تبسمی و خزانم بهار کن
ای نخل بارور گل بادام ده مرا

عمرم برفت و حسرت مستی ز دل نرفت
عمری دگر ز معجزه‌ی جام ده مرا

ای عشق! شعله بر دل پرآرزو بزن
چندی رهایی از هوس خام ده مرا

جانم بگیر و جام می از دست من مگیر
ای مدعی هرآن‌چه دهی نام ده مرا

مرغ دلم به یاد رفیقان به خون تپید
یا رب امید رستن از این دام ده مرا

بشکفت غنچه‌ی دلم ای باد نوبهار
خندان دلی به‌سان امین وام ده مرا

شعر از علی خامنه ای

دلم قرار نمی‌گیرد از فغان بی‌تو


دلم قرار نمی‌گیرد از فغان بی‌تو
سپندوار ز کف داده‌ام عنان بی‌تو

ز تلخ‌کامی دوران نشد دلم فارغ
ز جام عشق لبی تر نکرد جان بی‌تو

چو آسمان مه‌آلوده‌ام ز تنگ‌دلی پ
پر است سینه ز اندوه بی‌کران بی‌تو

نسیم صبح نمی‌آورد ترانه‌ی شوق
سر بهار ندارند بلبلان بی‌تو

لب از حکایت شب‌های تار می‌بندم
اگر امان دهدم چشم خون‌فشان بی‌تو

چو شمع کُشته ندارم شراره‌ای به زبان
نمی‌زند سخنم آتشی به جان بی‌تو

ز بی‌دلی و خموشی چو نقش تصویرم
نمی‌گشایدمم از بی‌خودی زبان بی‌تو

عقیق صبر به زیر زبان تشنه نهم
چو یادم آید از آن شکّرین‌دهان بی‌تو

گزارش غم دل را مگر کنم چو امین
جدا ز خلق به محراب جمکران بی‌تو

شعر از علی خامنه ای


ما خیل بندگانیم ما را تو می‌شناسی


ما خیل بندگانیم ما را تو می‌شناسی
هرچند بی‌زبانیم ما را تو می‌شناسی

ویرانه‌ایم و در دل گنجی ز راز داریم
با آن‌که بی‌نشانیم ما را تو می‌شناسی

با هرکسی نگوییم راز خموشی خویش
بیگانه با کسانیم ما را تو می‌شناسی

آیینه‌ایم و هرچند لب بسته‌ایم از خلق
بس رازها که دانیم ما را تو می‌شناسی

از ظن خویش هر کس از ما فسانه‌ها گفت
چون نای بی‌زبانیم ما را تو می‌شناسی

در ما صفای طفلی نفسرد از هیاهو
گلزار بی‌خزانیم ما را تو می‌شناسی

آیینه‌سان برابر گوییم هرچه گوییم
یک‌رو و یک‌زبانیم ما را تو می‌شناسی

خط نگه نویسد حال درون ما را پ
در چشم خود نهانیم ما را تو می‌شناسی

لب بسته چون حکیمان سرخوش چو کودکانیم
هم پیر و هم جوانیم ما را تو می‌شناسی

با دُرد و صاف گیتی گه سرخوش است گه غم
ما دُرد غم‌کشانیم ما را تو می‌شناسی

از وادی خموشی راهی به نیک‌روزی است
ما روزبه از آنیم ما را تو می‌شناسی

کس راز غیر از ما نشنید بس امینیم
بهر کسان امانیم ما را تو می‌شناسی

شعر از علی خامنه ای