دل را ز بیخودی سَرِ از خود رمیدن است
دل را ز بیخودی سَرِ از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سر دادهام فغان
بانگ جرس ز شوق به منزل رسیدن است
دستم نمیرسد که دل از سینه برکَنَم
باری علاج شوق، گریبان دریدن است
شامم سیهتر از ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
بوی تو ای خلاصهی گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پر کشیدن است
بگرفت آب و رنگ ز فیض حضور تو
هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمیکنم
تقدیر غصهی دل من ناشنیدن است
آن را که لب به دام هوس گشت آشنا
روزی امین سزا لب حسرت گزیدن است
شعر از علی خامنه ای