گاهی مسیر جاده به بن بست می رود ( افشین یداللهی )

 

افشین یداللهی

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند
در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست میرود

اول اگرچه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

گاه یکی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود

هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شصت می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود

شعر از افشین یداللهی


ادامه نوشته

سوزاندیَم که دلم خام تر شود

 


سوزاندیَم که دلم خام تر شود
وحشی شدی غزلم رام تر شود

آهو برای چه باید زمان صید
کاری کند که خوش اندام تر شود

جز اینکه از سر جانش گذشته تا
صیاد نابغه ناکام تر شود

آدم برای نشستن به خاک تو
باید نترسد و بدنام تر شود

چیزی نگفتی و گفتی نگویم ُ
رفتی که قصه پرابهام تر شود

آنقدر گریه نکردی میان بغض
تا چشم اشک سرانجام تر شود

امشب کنار غزلهایم بخواب
شاید جهان تو آرام تر شود

شعر از افشید یداللهی

 

این،یک جنون منطقیست که می خواهمت هنوز


این،یک جنون منطقیست که می خواهمت هنوز
حسی به غیرِعاشقیست که می خواهمت هنوز

شاید فریب آینه ست که تکرارمی شود
این هم دروغ صادقیست که می خواهمت هنوز

تا مرز لمس جسم توست حضور کویریت
حتما دلت شقایقیست که می خواهمت هنوز

وقت گرفتن دلیست که از من ربوده ای
شوق قصاص سارقیست،که می خواهمت هنوز

هنگام انتخاب توست،اگرخواستی بمان
این آخرین دقایقیست که می خواهمت هنوز    -

شعر از افشین یداللهی


یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت


یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

شعر از افشین یداللهی


گاهي مسير جاده به بن بست مي­رود


گاهي مسير جاده به بن بست مي­رود
گاهي تمام حادثه از دست مي­رود

گاهي همان كسي كه دم از عقل مي زند
در راه هوشياري خود مست مي­رود

گاهي غريبه اي كه به سختي به دل نشست
وقتي كه قلب خون شد و بشكست، مي­رود

اول اگرچه با سخن از عشق آمده است
آخر، خلاف آنچه كه گفته ست مي­رود

واي از غرور تازه به دوران رسيده­اي
وقتي ميان طايفه­اي پست مي­رود

هرچند مضحك است و پر از خنده هاي تلخ
بر ما هرآنچه لايقمان هست مي­رود...

شعر ازافشین یداللهی