مثل هوایی تازه در یک روز عالی


مثل هوایی تازه در یک روز عالی
بردی دلم را، شاه گیلاس شمالی

از عشوه‌هایت مَردهای شهر مُردند
هر روز ده‌ها کشته داری این حوالی

از رو به رو تصویر ماهت قرص کامل...
از نیم رُخ زیباتری ابرو هلالی

می‌ایستم تا آخرش پای تو محکم
حتی اگر هم "نه" بگویی چند سالی...

رج می زنم دار دل خود را به عشقت
در دست من هستی گل خوش نقش قالی

تعبیر خواب چشم تو، علم نجوم است
تقویم ایران با جمالت شد جلالی!

یک عمر نازت را خریدم، پول‌ها رفت
حالا تو را می‌خواهمت با دست خالی...!

چیزی بگو... از پا نیافتم، خانه آباد
آخر مگر دختر، زبانم لال، لالی؟!

شاید فقط یک آرزویی در خیالم؟
شاید شبیهِ خواب‌های من محالی!

نزدیک صد تا دوستت دارم هنوزم...
چون دوستی‌های زمان خردسالی

شعر ا زاحمد فرنود


دارد تباهم می کند این درد خسته


دارد تباهم می کند این درد خسته
تصویر من طرحی است از یک مرد خسته

هرقدر خوردم خون دل ... دنیا نبخشید...
حتی شبی را هم به این شبگرد خسته

من در قمار زندگی بازنده بودم
دل کنده ام از تخته های نرد خسته

حتی گریزانند از من دوستانم ...
نه"بوف کورم"،نه" سگ ولگرد"خسته

در سینه ام فریادها دارم ولی حیف
نای گلویم را گرفته گرد خسته

از جنس پاییزم و می ریزم شبیهِ
برگ درختانِ همیشه زرد خسته

بیزارم از تکرار این دلخستگی ها...
از امتداد روزهای سرد خسته

تنهایی ام دارد عذابم می دهد باز
باید بگردم در پی ِیک فرد خسته

شعر از احمد فرنود


تو آن معمّا هستی ، که حل برای تو نیست


تو آن معمّا هستی ، که حل برای تو نیست
درون آینه حتّی بدل برای تو نیست ...

همیشه از تو سُرودن عجیب شیرین است
اگر چه واژه ی قند و عسل برای تو نیست

کمی اجازه بده ، گم شوم در آغوشت
نگو نمیشود و این بغل برای تو نیست

غریبه ای به تو دیروز ، دسته ای گل داد
بگو که دسته گلش لااقل برای تو نیست

چقدر اسم تو سنگین برای شعر من است
که فاعلاتُ و فعولُ و فَعَل برای تو نیست

تو ناسروده ترین واژه ی غزل هستی
میان شهر غزل ها ، مَثَل برای تو نیست

زبان وصف تو را شعر من نمی فهمد...
بیان گنگ من و این غزل، برای تو نیست

شعر از احمد فرنود


به گریه های تو سوگند ، خسته ام دیگر


به گریه های تو سوگند ، خسته ام دیگر
و شاخه های ترَم را شکسته ام دیگر

چه سبز بودم و شهره به ناز و طنازی
به زخم ِ چشم ِ تبر،دسته دسته ام دیگر

همیشه سایه شدم تا زمین بیاساید...
ولی، به خاک سیاهش نشسته ام دیگر

من از کشیده ی این بادِ سرکش ِ بدمست
ز ریشه های خودم هم ، گسسته ام دیگر

ندارم عاقبتی خوب و قصه ام خوش نیست...
که از پناه ِ خدا نیز ، رسته ام دیگر

چه بد ، که هیزم آماده ام و می سوزم –
تو را و دفتر شعری که بسته ام دیگر

مرا به حال خودم واگذار...خواهم مُرد...
از این سکوت پرازمرگ ،خسته ام دیگر

شعز از احمد فرنود

لا لا بخوان خوابم بکن، با لهجه ی نازت


لا لا بخوان خوابم بکن، با لهجه ی نازت
شیرین زبان زخمی بزن بر زخمه ی سازت

من را ببر تا آسمان چشم زیبایت
در لا به لای ابرهای چشم اندازت

چشمت چه بی رحمانه بازی می کند شطرنج
با پلک های بی زبان و مات سربازت

تلفیقی از رویاست یا تصویری از اعجاز...
دارد عجب طرحی لب و لبخند طنازت

قلبت بلور اصفهان، هُرم تنت قشم است
من هم غزلخوان ِ نگاه سرو شیرازت

من یک کبوتر بچه هستم مبتلای تو
پرواز را یادم بده ... با بال پروازت

شعر از احمد فرنود