عالمی در ره تو حیرانند

 

عالمی در ره تو حیرانند
پیش و پس هیچ ره نمی‌دانند

عقل و فهم ارچه هر دو تیزروند
چون به کارت رسند درمانند

جان و دل گرچه عزتی دارند
بر در تو غلام و دربانند

دوستان را اگرچه درد ز تست
مرهم درد خود ترا دانند

ورچه فریادخوان شوند از تو
هم به فریاد خود ترا خوانند

شعر از انوری ابیوردی

 

عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد

 

عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد
درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد

مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش
مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد

چه می‌کنی به چه مشغولی و چه می‌طلبی
چه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمد

مزن مزن پس از این در دل آتشم که ز تو
بیا بیا که بدین خسته دل غمان آمد

چنان که بود گمان رهی به بدعهدی
به عاقبت همه عهد تو همچنان آمد

کرانه کردی از من تو خود ندانستی
که دل ز عشق تو یکباره در میان آمد

مکن تکبر و بهر خدای راست بگوی
که تا حدیث منت هیچ بر زبان آمد

شعر از انوری ابیوردی

 

حسن تو بر ماه لشکر می‌کشد

 

حسن تو بر ماه لشکر می‌کشد
عشق تو بر عقل خنجر می‌کشد

خدمتش بر دست می‌گیرد فلک
هر کرا دست غمت برمی‌کشد

دست عشقت هرکرا دامن گرفت
دامن از هر دو جهان درمی‌کشد

از بر تو گر غمیم آرد رسول
جان به صد شادیش در بر می‌کشد

از همه بیش و کمی در مهر و حسن
دل به هر معیار کت برمی‌کشد

آنکه می‌گوید که از زلفت به تنگ
باد شب تا روز عنبر می‌کشد

من که باری سر به رشوت می‌دهم
زلف تو با این همه سر می‌کشد

انوری بر پایه‌ی تو کی رسد
تا قبولت پایه بر تر می‌کشد

شعر از انوری ابیوردی

 

بی‌عشق توام به سر نخواهد شد

 

بی‌عشق توام به سر نخواهد شد
با خوی تو خوی در نخواهد شد

آوخ که بجز خبر نماند از من
وز حال منت خبر نخواهد شد

گفتم که به صبر به شود کارم
خود می‌نشود مگر نخواهد شد

گیرم که ز بد بتر شود گو شو
دانم ز بتر بتر نخواهد شد

ور عمر به کام من نشد کاری
دیرم نشدست اگر نخواهد شد

با عشق درآمدم به دلتنگی
کاخر دل او دگر نخواهد شد

شعر از انوری ابیوردی

 

مرا گر چون تو دلداری نباشد

 

مرا گر چون تو دلداری نباشد
هزاران درد دل باری نباشد

چو تو یا کم ز تو یاری توان جست
چه باشد گر ستمکاری نباشد

مرا گویی که در بستان این راه
گلی بی‌زحمت خاری نباشد

بود با گرد ران گردن ولیکن
به هرجو سنگ خرواری نباشد

اگرچه پیش یاران گویم از شرم
کزو خوش خوی‌تر یاری نباشد

تو خود دانی که از تو بوالعجب‌تر
ستمکاری دل‌آزاری نباشد

چگونه دست یابد بر تو آن‌کس
کش اندر کیسه دیناری نباشد

چو اندر هیچ کاری پاسخ من
ز گفتار تو خود آری نباشد

اگر فارغ بود سنگین دل تو
ز بخت من عجب کاری نباشد

شعر از انوری ابیوردی