مغرور و مست توی سرم هی قدم نزن

 

مغرور و مست توی سرم هی قدم نزن
با ناز خود معادله ها  را بهم نزن

من دور باخت را به خدا خط کشیده ام
ازهر چه دم زدی، بزن از عشق دم نزن

زخمی ترین پرنده ی این آسمان منم
پرواز را دوباره برایم رقم نزن

می ترسم از سپید و سیاهت،نگو،نپرس!
آرامش سپید مرا رنگ غم نزن

بیهوده است موعظه، زائر نمی شوم
از عین و شین و قاف برایم حرم نزن

با چشمهای فندقی ات آه،  آتشم
-خانم  گیس  گندمی محترم  نزن

خشخاش چشمهای تو دارند می کِشند
من  را به اعتیاد، تو در من قدم نزن.

شعر از هادی نژادهاشمى

گرچه من سوخته ام دم به دم از تنهایی

 

گرچه من سوخته ام دم به دم از تنهایی
دور از آغوش تو یخ بسته ام از تنهایی

خانه در خویش فرو رفته و من خاموشم
رونق تازه گرفته ست "غم" از تنهایی

نیمه شب لحظه ی یادآوری لب هایت
بوسه بر باد هوا می زنم از تنهایی

همه ی عمر به جز نام تو را مشق نکرد
نکشیده ست چه ها این قلم از تنهایی!

امشب اما دو قدم آمده ای سمت دلم
تا که من دور شوم صد قدم از تنهایی...!

شعر از محمدرضا طاهری

 

ذوقی نداشت عطر بهاری که رفتنی ست

 

ذوقی نداشت عطر بهاری که رفتنی ست
دلخوش شدن به قول و قراری که رفتنی ست

باران پشت شیشه و نقاشی دو قلب
با دست خیس، روی بخاری که رفتنی ست

جز رنج بی دلیل به یادم نمانده است
از خاطرات روزشماری که رفتنی ست

چون جاده دل نبند به هر رهگذر که نیست
در ایستگاه ،عشق قطاری که رفتنی ست

با روزهای رفته فراموش کن مرا
دستی بکش به گرد و غباری که رفتنی ست

ما غیر داغ، باغ و بهاری نداشتیم
باغی که رفتنی ست ، بهاری که رفتنی ست

شعر از عبدالجبار کاکایی


در خون رگ هایم کمی امید جریان داشت

 

در خون رگ هایم کمی امید جریان داشت
وقتی که می رفتی نگاهت درد پنهان داشت

می رفتی و شهر پس از تو مات و بی جان بود
شهری که تنها ابر هایش حال باران داشت

محکم گرفتی دست من را ! بغض می خوردم
ای کاش برگشتن برایت باز امکان داشت"

چیزی ازم کم شد ولی قطعا مواظب باش
قلبی که بردی قبل رفتن ، ذره ای جان داشت

می گفتی از اول که قاطع می روی اما
از پشت می دیدم کسی پاهای لرزان داشت !

انگار آن قلبی که قبلا کوه آهن بود
در موقع رفتن کمی ، یک ذره وجدان داشت

بعد از تو کل قصه هایم خوب بود اما
انگار کل قصه ها یک جور پایان داشت !

شعر از پیام آقایی

 

دارم تمامش می کنم این دور باطل را

 

دارم تمامش می کنم این دور باطل را
باید کمی آگاه سازم قلب غافل را

گاهی به باغی خوش نشیند شاخه ای مریم
نام تو زیبا کرده بود اشعار "فاضل" را

من شرط بستم با دلم ، یک روز می گیری
این دست های خالی سمت تو مایل را

یک نیم قلبم نام تو ، نیم دگر یادت
بردی به تسخیر خودت این قلب کامل را

دیروز در آیینه با یک مرد خندیدم
آخر شبی دیوانه کردی مرد عاقل را

می خواهم امشب از خیالم دور تر باشی
ای کاش انجامش دهی این کار مشکل را

می پرسی ام : یک روز از تو مرد خواهم ساخت ؟
آری تو دریا می کنی یک روز ساحل را

شعر از پیام آقایی