به یک پلک تـــو مـی‌بخشم تمـــام روز و شب‌ها را


به یک پلک تـــو مـی‌بخشم تمـــام روز و شب‌ها را
که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را

بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک‌ نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لب‌ها را

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را

دلیلِ دل‌خوشـــی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را

بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم
که دارم یاد مــی‌گیرم زبان با ادب‌ها را

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقب‌ها را

شعر از نجمه زارع


دلم را خوب می فهمد هر آن کس ماجرا دارد


دلم را خوب می فهمد هر آن کس ماجرا دارد
میان سینه اش هر کس که قلبی مبتلا دارد

پر از دلشوره ی عشقی که سیرابم نخواهد کرد
به دریا می زند خود را دل من تا تو را دارد

هوا دم کرده در چشمم دو پلکم را کمی وا کن
که می خواهد ببارد او توان در خویش تا دارد

در این دنیای دردآگین نمی بینی دل من را
غم عشق تو را یک سو غم خود را جدا دارد
...

اگر پرسید حالم را کسی از تو بگو... اصلا
میان شهرمان پر کن که درد بی دوا دارد

مبادا هیچکس جز من خداوندا چطور آخر
دلش می آید این غم را چنین بر من روا دارد

نمی دانی چه می کردم فقط گر می توانستم
عجب صبری خدا دارد ، عجب صبری خدا دارد
"

شعر از نجمه زارع


 

ﺑﻌﻴﺪ ﻧﻴﺴﺖ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﻏﺰﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺩﻫﺪ


ﺑﻌﻴﺪ ﻧﻴﺴﺖ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﻏﺰﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺩﻫﺪ
ﻭ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺩﻫﺪ

ﺑﻌﻴﺪ ﻧﻴﺴﺖ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ
ﻗﺒﻴﻠﻪ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺩﻏﻞ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺩﻫﺪ

ﺯﺑﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻧﻘﻄﻪ...، ﻣﺮﺍ
ﺩﻭ ﺻﺪ ﮐﻨﺎﻳﻪ ﻭ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺩﻫﺪ

ﻗﻔﺲ ﭼﻪ ﺩﻭﺭﻩ ﺳﺨﺘﯽ ﺳﺖ، ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ
ﻣﺮﺍ ﺟﺴﺎﺭﺕ ﺍﻳﻦ ﺭﺍﻩ ﺣﻞ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺩﻫﺪ

ﭼﻘﺪﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﮐﺸﻴﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ
ﺑﻌﻴﺪ ﻧﻴﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺟﻞ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺩﻫﺪ

شعر از نجمه زارع


من خسته ام تو خسته ای آیا شبیه من؟


من خسته ام تو خسته ای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکسته ی تنها شبیه من

حتی خودم شنیده ام از این کلاغ ها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من

امروز دل نبند به مردم که می شود
اینگونه روزگار تو _ فردا _ شبیه من

ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من

از لحن شعرهای تو معلوم می شود
مانند مردم است دلت، یا شبیه من

من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن
در شهر کشته اند کسی را شبیه من

شعر از زنده یاد نجمه زارع


رفتی ولی نگاه تو یادم نمی‌رود


رفتی ولی نگاه تو یادم نمی‌رود
چشمان بی‌گناه تو یادم نمی‌رود

گم می‌شود سیاهی شب‌های زندگی
تا چهره‌ی چو ماه تو یادم نمی‌رود

گفتی: که تا همیشه به یاد خدا بمان
گفتم: که در پناه تو یادم نمی‌رود

از قامت بلند تو جز استخوان نماند
آن پیکر گواه تو یادم نمی‌رود

فردا اگر زمانه مسافر کند مرا
باور بکن که راه تو یادم نمی‌رود...

 شعر از نجمه زارع