كسی نگفت، چرا رنگ لاله ها زرد است ؟


كسی نگفت، چرا رنگ لاله ها زرد است ؟
... و اين بهار، چرا چون زمانه نامرد است ؟

كسی نگفت، در اينجا فصول بی معناست
برای رشد شقايق، هوا كمی سرد است

به پشتگرمی شبگرد، چشممان خوابيد
كسی نگفت در اين شهر، دزد، شبگرد است .

به جاي آينه، بر چشم خويش، شك كرديم
كسی نگفت، كه بر روی آينه گرد است .

كسی قواعد بازی به ما درست نگفت
نگفت، بازی شطرنج ما، چرا نرد است ؟

به يمن گريه ی او، تا پگاه خنديديم
كسی نگفت، دل شمع، از چه پر درد است ؟

كسی نگفت، كه «كيوان» چقدر كم نور است ؟
كسی نگفت، چرا اين ستاره دلسرد است ؟

شعر از مرتضی کیوان هاشمی


که گفته است دلم باز در هوای تو نیست ؟


که گفته است دلم باز در هوای تو نیست ؟
مگر تمام وجودم فقط برای تو نیست ؟

چراهمیشه صدا می زنی مرا ؟ مادر !
مگر تپیدن قلبم همان صدای تو نیست ؟

ترانه ها همه زیباست مادرم اما ...
ترانه ای به قشنگی لای لای تو نیست

سعادت من فرزند از کرامت تست
مگر سعادت فرزند از دعای تو نیست ؟

ببخش کودک خود تا خدا ببخشاید
مگر رضای خداوند در رضای تو نیست

به از بهشت مگر خلقتی خدا دارد
مگر بهشت خداوند زیر پای تو نیست ؟

تویی خدای من ای هستی ام از تو
مگر که خالق تو مادرم خدای تو نیست ؟

نمرده ای تو چرا ؟ چون خدا نمی میرد
بقای عشق و محبت مگر بقای تو نیست ؟

به کاینات به کیوان تو آبرو داری
حدیث عاطفه حرفی بجز وفای تو نیست

شعر از مرتضی کیوان هاشمی


بیا دوباره غزلهای عاشقانه بخوانیم


بیا دوباره غزلهای عاشقانه بخوانیم
بیا برای دل خود كمی ترانه بخوانیم

بیا به یاد دل نازنین كمی غزل بسراییم
به یاد شاعر خاموش بی نشانه بخوانیم

دلم هوای سفر كرده است از تو چه پنهان
بیا زكوچ پرستو از آشیانه بخوانیم

اگر چه سیل حوادث خراب كرده سرامان
مگو زخانه خرابی بیا ز خانه بخوانیم

غمین مباش كه دوران جور دیر نپاید
بیا به وسعت تاریخ جاودانه بخوانیم

مگو ز تنگی دل دیو یأس گوش به زنگ است
بپای خیز برقصیم و شادمانه بخوانیم

بیا ز سوز زمستان و برف هیچ نگوییم
بیا زو رویش یك برگ و یك جوانه بخوانیم

مگر نمانده دگر شور و شوق شعر سرودن
بهار می رسد از ره به یك بهانه بخوانیم

كنون كه گردش كیوان و زهره در كف ما نیست
بیار باده كه این بیت شاعرانه بخوانیم

بیا دوباره غزلهای عاشقانه بخوانیم
بیا برای دل خود كمی ترانه بخوانیم

شعر از مرتضی کیوان هاشمی


وقتی كه ساز عشق بد آهنگ می شود


وقتی كه ساز عشق بد آهنگ می شود
نت های عاشقانه دو لا چنگ می شود

گر حسن نیتی نبود بین دوستان
نجوای عاشقان جدل و جنگ می شود

دیگر شراب راه به جایی نمی برد
وقتی خطوط عاطفه كم رنگ می شود

جایی برای همدلی صادقانه نیست
وقتی اساس رابطه نیرنگ می شود

گه گاه با تمام صفایی كه در تو هست
احساس می كنم كه دلت سنگ می شود

گاهی امید از دل من محو می شود
گاهی دلم برای خدا تنگ می شود

غم را درون سینه كیوان نظاره كن
با باده ای اگر چه رخش رنگ می شود

شعر از کیوان هاشمی


من از شب ها ی تاریک بدون ماه می ترسم


من از شب ها ی تاریک بدون ماه می ترسم
نه از شیر و پلنگ، از این همه روباه می ترسم

مرا از جنگ رو در روی در میدان گریزی نیست
ولی از دوستان آب زیر کاه می ترسم

من از صد دشمن دانای لامذهب نمی ترسم
ولی از زاهد بی عقل نا آگاه می ترسم

پی گم گشته ام در چاه نادانی نمی گردم
اصولأ من نمی دانم چرا از چاه می ترسم

اگرچه راه دشوار است و مقصد ناپدید اما
نه از سختی ره، از سستی همراه می ترسم

من از تهدیدهای ضمنی ظالم نمی ترسم
من از نفرین یک مظلوم، از یک آه می ترسم

من از عمامه و تسبیح و تاج و مسند شاهی
اگر افتد به دست آدم خودخواه می ترسم

مرا از داریوش و کوروش و این جمله باکی نیست
من از قداره بندان مرید شاه می ترسم

نمی ترسم ز درگاه خدای مهربان اما
ز برخی از طرفداران این درگاه می ترسم

خدای من ، نمی دانم چرا از تو نمی ترسم
ولی از این برادرهای حزب الله می ترسم

***

چو " کیوان " بر مدار خویش می گردم ، ولی گاهی
از این سنگ شهاب و حاجی گمراه می ترسم

شعر از كيوان هاشمي