چو چشم مست تو آغاز کبر و ناز کند


چو چشم مست تو آغاز کبر و ناز کند
بسا که بر دلم از غمزه ترکتاز کند

مرا مکش، که نیاز منت بکار آید
چو من نمانم حسن تو با که ناز کند؟

مرا به دست سر زلف خویش باز مده
اگر چه همچو خودم زود سرفراز کند

منم چو مردم چشمت، به من نگاهی کن
که اهل دیده به مردم نگاه باز کند

چگونه دوست ندارد ایاز را محمود؟
که او نگاه به چشم خوش ایاز کند

ز جور تو بگریزم، برم به عشق پناه
که از غم تو مرا عشق بی‌نیاز کند

نیاز و ناز من و تو فرود برد به دمی
نهنگ عشق حقیقت دهن چو باز کند

ازین حدیث، اگرچه ز پرده بیرون است
زمانه پرده‌ی عشاق بس که ساز کند

به آب دیده عراقی وضو همی سازد
چو قامت تو بدید آنگهی نماز کند

شعر از فخرالدین ابراهیم عراقی


نخستین باده کاندر جام کردند


نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند

چو با خود یافتند اهل طرب را
شراب بیخودی در جام کردند

لب میگون جانان جام در داد
شراب عاشقانش نام کردند

ز بهر صید دل‌های جهانی
کمند زلف خوبان دام کردند

به گیتی هرکجا درد دلی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند

سر زلف بتان آرام نگرفت
ز بس دل‌ها که بی‌آرام کردند

چو گوی حسن در میدان فگندند
به یک جولان دو عالم رام کردند

ز بهر نقل مستان از لب و چشم
مهیا پسته و بادام کردند

از آن لب، کز درصد آفرین است
نصیب بی‌دلان دشنام کردند

به مجلس نیک و بد را جای دادند
به جامی کار خاص و عام کردند

به غمزه صد سخن با جان بگفتند
به دل ز ابرو دو صد پیغام کردند

جمال خویشتن را جلوه دادند
به یک جلوه دو عالم رام کردند

دلی را تا به دست آرند، هر دم
سر زلفین خود را دام کردند

نهان با محرمی رازی بگفتند
جهانی را از آن اعلام کردند

چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بدنام کردند؟

شعر از فخرالدین ابراهیم عراقی


ز اشتیاق تو، جانا، دلم به جان آمد


ز اشتیاق تو، جانا، دلم به جان آمد
بیا، که با غم تو بر نمی‌توان آمد

بیا، که با لب تو ماجرا نکرده هنوز
به جای خرقه دل و دیده در میان آمد

به چشم مست تو گفتم: دلم به جان آید
لب تو گفتا: اینک دلت به جان آمد

بدید تا نظر از دور ناردان لبت
بسا که چشم مرا آب در دهان آمد

نیامد از دو جهان جز رخ تو در نظرم
از آنگهی که مرا چشم در جهان آمد

ز روشنایی روی تو در شب تاریک
نمی‌توان به سر کوی تو نهان آمد

شعر از فخرالدین ابراهیم عراقی


بیا، که بی‌رخ زیبات دل به جان آمد


بیا، که بی‌رخ زیبات دل به جان آمد
بیا، که بی‌تو همه سود من زیان آمد

بیا، که بهر تو جان از جهان کرانه گرفت
بیا، که بی‌تو دلم جمله در میان آمد

بیا، که خانه‌ی دل گرچه تنگ و تاریک است
دمی برای دل ما درون توان آمد

بیا، که غیر تو در چشم من نیامد هیچ
جز آب دیده که بر چشم من روان آمد

نگر هر آنچه که بر هیچکس نیامده بود
برین شکسته دلم از غم تو آن آمد

دل شکسته‌ام آن لحظه دل ز جان برداشت
که رسم جور و جفای تو در جهان آمد

ز جور یار چه نالم؟ که طالع دل من
چنان که بخت عراقی است همچنان آمد

شعر از فخرالدین ابراهیم عراقی


ناگه بت من مست به بازار برآمد


ناگه بت من مست به بازار برآمد
شور از سر بازار به یکبار برآمد

مانا به کرشمه سوی او باز نظر کرد
کین شور و شغب از سر بازار برآمد

با اهل خرابات ندانم چه سخن گفت؟
کاشوب و غریو از در خمار برآمد

در صومعه ناگاه رخش پرده برانداخت
فریاد و فغان از دل ابرار برآمد

آورد چو در کار لب و غمزه و رخسار
جان و دل و چشم همه از کار برآمد

تا جز رخ او هیچ کسی هیچ نبیند
در جمله صور آن بت عیار برآمد

هر بار به رنگی بت من روی نمودی
آن بار به رنگ همه اطوار برآمد

و آن شیفته کز زلف و قدش دار و رسن یافت
بگرفت رسن، خوش به سر دار برآمد

فی‌الجمله برآورد سر از جیب بزودی
هر دم به لباسی دگر آن یار برآمد

و آن سوخته کاتش همه تاب رخ او دید
زو دعوی "النار ولاالعار" برآمد

المنةلله که پس از منت بسیار
مقصود و مرادم ز لب یار برآمد

دور از لب و دندان عراقی همه کامم
زان دو لب شیرین شکر بار برآمد

شعر از فخرالدین ابراهیم عراقی