مغرور و مست توی سرم هی قدم نزن

 

مغرور و مست توی سرم هی قدم نزن
با ناز خود معادله ها  را بهم نزن

من دور باخت را به خدا خط کشیده ام
ازهر چه دم زدی، بزن از عشق دم نزن

زخمی ترین پرنده ی این آسمان منم
پرواز را دوباره برایم رقم نزن

می ترسم از سپید و سیاهت،نگو،نپرس!
آرامش سپید مرا رنگ غم نزن

بیهوده است موعظه، زائر نمی شوم
از عین و شین و قاف برایم حرم نزن

با چشمهای فندقی ات آه،  آتشم
-خانم  گیس  گندمی محترم  نزن

خشخاش چشمهای تو دارند می کِشند
من  را به اعتیاد، تو در من قدم نزن.

شعر از هادی نژادهاشمى

سر مي خورد كنار آبيِ كفشت پياده رو


سر مي خورد كنار آبيِ كفشت پياده رو
با سنگ فرش هاي كهنه در آغوش سال نو

داري به حال و روز گند خودت فكر مي كني
ولگرد سر صداي اين همه اسفند و بل بشو

ديگر كسي عبور سرد تو را حس نمي كند
دستان درد تو ورق زده تقويم را جلو

فقر نشسته زير گوديِ چشمات بي امان
اميد روزهاي شاد تو را مي كند درو

نزديك مي شوي به خانه و... چشمان "فائزه"
در جيب هاي لخت حوصله ات مي خورد تلو

تو مانده اي جواب خواهش اين هفت ساله را
در دست هاي خالي ات تب يك هيچ درنمو

كبريت ها و برف، دخترك قصه هاي دور
يك درد مشترك گرفته تو را بي هوا گرو

آنتن نمي دهد موبايل خدا هم در اين ميان !
هي زنگ مي زني به گوشيِ بختت، الو ... الو

هي قطره پشت قطره مي چكد از كنج آه تو
سر مي خورد كنار آبيِ كفشت پياده رو...

شعر از سید هادی نژاد هاشمی


فرهاد و جمعه های پر از درد و اضطراب


فرهاد و جمعه های پر از درد و اضطراب
یک مشت زخم کهنه و آینده ای که خواب-

می بیند از همیشه ی تکرار بگذرد
در اتفاق مبهم یک مشت قرص خواب

امشب اسیر وحشت یک حس آنی ام
زل می زنم به خود کشی ماه توی آب

دنیای بوف کوری و مرگ دقیقه ها
دارد مرا به شکل بدی می دهد عذاب

با من غریبه می شود همزاد شاعرم
تنها کسی که مانده برایم در این سراب

وقتی تمام قطب نما های این جهان
چرخیده سمت بی کسی و اشک، التهاب

دیگر میان فلسفه ی مرگ و زندگی
چیزی نمانده جز شبحی توی رختخواب

فرقی ندارد اینکه بگویید مرده است
یا زنده در کشاکش این جبر و انتخاب

انسان بدون عشق عقابی است در قفس
محصور میله های غم انگیز اضطراب !

شعر از هادی نژاد هاشمی


خطوط منقطع قهوه دوباره خوانی دردت بود


خطوط منقطع قهوه دوباره خوانی دردت بود
پلان چندمی از نقش همیشه مجرم مردت بود

تو خیره مانده به ساعتها سماع عقربه در پوچی
بغل زدی غم دنیا را که توی بالش زردت بود

شیوع هق هق تنهایی تو را به تخت ریاضت بست
در این زمانه که سهمت از همه گزینه ی [ طردت ] بود

درون فال پریشانت هزار خط به خطا خوردن
جواب قاضی تقدیرت به روح قافیه گردت بود

سی و سه سال ورق خوردن ، سی و سه صد گره ناقص
تمام سهم تو از دنیا و روح ساکت و سردت بود

شعر از سید هادی نژاد هاشمی



بگذار بال و پر بزنم در هوای تو

 

بگذار بال و پر بزنم در هوای تو
ای واژه واژه ی غزلم مبتلای تو

تا پا گذاشتی ...تو بر کوچه ی دلم
گل داد بوته بوته ی شعرم برای تو

با من بهار باش که پاییز بخت من
سبز و پر از شکوفه شود پا به پای تو

گفتی برقص با من و تا انتها بیا
باشد به روی چشم ولی با دعای تو

امروزهای با تو برایم غنیمت است
دارد عجیب می شود این ماجرای تو

این شادی تو...شیطنتت .خوب بودنت
آن قفل چشمهای شب ابتدای تو

من آدمم ولی تو گمانم فرشته ای
پر می کشم به قاف تو با بالهای تو

پس می دهم تمامی خاک بهشت را
با حوریان با کره اش در ازای تو

شعر از  سید هادی نژاد هاشمی