زوزه ی اُرگ را نمی فهمم کاش چنگ و رباب برمی گشت
زوزه ی اُرگ را نمی فهمم کاش چنگ و رباب برمی گشت
زنده می شد دوباره خیام و با دو تُنگِ شراب برمی گشت
پاسبان های بلخ و نیشابور می نشستند در کفِ انگور
عربده می کشید مولانا شمس خرد و خراب برمی گشت
باد مانند شحنه ا ی بدنام پشت درهای بسته ی بسطام
عصبانی تلوتلو می رفت گیج و پادررکاب برمی گشت
سعدی و حافظ و من و خواجو می نشستیم گوشه ای لب جو
مرگ قدری درنگ می کرد و زندگی با شتاب برمی گشت
مست بودیم مست مادرزاد مست گلگشت و مست رکن آباد
هر چه از عمرمان هدر شده بود بی حساب و کتاب بر می گشت
دوست دارم شبیه یک چوپان زنده بودم به بوی بقچه ی نان
گله ام دور چشمه میخوابید پلک هایم به خواب برمی گشت
مخمل پونه زیرپوشم بود وز وز پشه زیر گوشم بود
به شب پشه بند نقره ای ام خط سرخ شهاب برمی گشت
به هوای تمدن و فرهنگ عرصه را کرده ایم بر هم تنگ
کاش خورشید منجمد می شد کاش انسان به آب برمی گشت
شعر از حسن بهرامی