زوزه ی اُرگ را نمی فهمم کاش چنگ و رباب برمی گشت


زوزه ی اُرگ را نمی فهمم کاش چنگ و رباب برمی گشت
زنده می شد دوباره خیام و با دو تُنگِ شراب برمی گشت

پاسبان های بلخ و نیشابور می نشستند در کفِ انگور
عربده می کشید مولانا شمس خرد و خراب برمی گشت

باد مانند شحنه ا ی بدنام پشت درهای بسته ی بسطام
عصبانی تلوتلو می رفت گیج و پادررکاب برمی گشت

سعدی و حافظ و من و خواجو می نشستیم گوشه ای لب جو
مرگ قدری درنگ می کرد و زندگی با شتاب برمی گشت

مست بودیم مست مادرزاد مست گلگشت و مست رکن آباد
هر چه از عمرمان هدر شده بود بی حساب و کتاب بر می گشت

دوست دارم شبیه یک چوپان زنده بودم به بوی بقچه ی نان
گله ام دور چشمه میخوابید پلک هایم به خواب برمی گشت

مخمل پونه زیرپوشم بود وز وز پشه زیر گوشم بود
به شب پشه بند نقره ای ام خط سرخ شهاب برمی گشت

به هوای تمدن و فرهنگ عرصه  را کرده ایم بر هم تنگ
کاش خورشید منجمد می شد کاش انسان به آب برمی گشت

شعر از حسن بهرامی


یادمان مانده نمدهایت و زیلوهایت


یادمان مانده نمدهایت و زیلوهایت
رنگ انگشترت و رقص النگوهایت

چرخ خیاطی ات افتاده ته انباری
رفته از یاد کمد، قیچی  و الگوهایت

هر شب از سمت اتاق بغلی می آید
خش خش نایلون پاره ی داروهایت

خانه عق می زند از بوی پماد و الکل
درد پیچیده به پاهایت و پهلوهایت

آسمانت سِرُمی بود که آرام آرام
آب می شد به چروکیده ی بازوهایت

دست دیوانه ی لرزانِ پدر در مشتت
نفس آخر "یا ضامن آهو"هایت

شده مانند دو تا انبه که آویزانند
سیزده سالگی کوچک لیموهایت

باز کودک شدم و خواست بجوشد در من
عسل کوهی خشکیده ی کندوهایت

توی این شهر پر از گرگ بیا خوابم کن
با تکان دادن گهواره ی زانوهایت

خواب دیدم که شکسته درِ صندوقچه ات
نصف شب آمده ام دزدی گردوهایت

پس چه شد گُل گُلی روسری کودری ات؟
پس چه شد کج شده ی مشکی ابروهایت؟

مُردی و خورد گره دور گلوی پسرت
رنج نوستالوژی بافته ی موهایت

آمدم مثل همیشه سرِ خاکت مادر!
تا به گوشم بخورد سُرسُر جاروهایت.

شعر از حسن بهرامی



زل زده توی آینه به خودش با نگاهی که در خودش گم بود


زل زده توی آینه به خودش با نگاهی که در خودش گم بود
عینکش شل ،عصایش آویزان ، پسری که کلاس چندم بود؟

پسری با کلاهی از باد و دست کش های پاره پاره ی برف
خانه شان کومه ای تهِ دود و قاتق سفره شان توهّم بود

شب صدای شکسته ی روباه سایه ی پشه بند و خش خشِ ماه
صبح آغاز درس و مدرسه و غارت باغ های مردم بود

می نشستیم پشت تپه ی ده تا بیایند و رد شوند از مه
دخترانی که پشت ژاکتشان طرحی از پشته های هیزم بود

سال تا سال ماست می خوردیم از دو پستان چند تا بُزِ گر
مال تا مال کوچ می کردیم با الاغ شلی که بی دم بود

پس چه شد خیش قرضیِ پدر و حسرتِ جفتِ گاو زردِ نر و
چه شد آن بقچه های گل داری که پر از بوی نان گندم بود؟

رادیو باز و روستا خاموش ، چینه ها ساکت و سراپا گوش
نه تفاهم برای جنگ و جدال، نه جدل بر سرِ تفاهم بود

چشمه ای موج خورد و کَنده شد و رفت و رفت و به باتلاق رسید
آه ! آه! این منم همان پسری که تمام تنش تلاطم بود

شعر از حسن بهرامی


بادهای دریده ی پاییز کوچه کوچه هلاک شرم تواند


بادهای دریده ی پاییز کوچه کوچه هلاک شرم تواند
برگ های بنفش و نارنجی عاشق چکمه های چرم تواند

کافه های شکفته در توچال دود قلیان و مارپیچ خیال
مایه داران مشتی و باحال مبتلای نگاه گرم تواند

جاده دنبال رنگ روسری ات راه افتاده سمت راه آهن
کارت خوان های خسته ی مترو یاد انگشت های نرم تواند

خواب دیدم سراغم آمده ای عطر "دیوانه ی توام" زده ای
میز را دستمال می کشی و باز شوفاژها ولرم تواند

شاخه های شکسته ی این سیب دست های تباه من هستند
سیب های نچیده ی این باغ سرخی گونه های شرم تواند

شعر از حسن بهرامی


حال خوشی نداشت غمش بی حساب بود


حال خوشی نداشت غمش بی حساب بود
مردی که زیر سایه ی دیوار خواب بود

دور و برش ملات و شن و ماسه و شن و
یک گاری شکسته که چرخش خراب بود

این جا برای او که تنی خرد و خسته داشت
راحت ترین و نرم ترین رخت خواب بود

حالا دو لقمه نان و دو لیوانِ چای و بعد
سیگار بهمنی که برایش عذاب بود

تا ده محله آن ورِ این شعر می رسید
بوی فلافلی که سرِ انقلاب بود

ذهنش پر از انار و گل و رودخانه و
چشمش به جدولی که پر از فاضلاب بود

اسبش میان مزرعه ی یونجه می چرید
اما خودش سیاهه ی یک اضطراب بود

تهرانِ بی تفاوتِ افتاده در هچل
بق کرده بود و منتظرِ آفتاب بود

بالای برج آجریِ نیمه کاره ای
بالابری فلک زده در پیچ و تاب بود

مثل کلاغ روی بلوکی نشسته است
مردی که پیش ایل و تبارش عقاب بود.

شعر از حسن بهرامی