صدای حادثه می‫آمد، صدا، صدای شکستن بود


صدای حادثه میآمد، صدا، صدای شکستن بود
کسی دوباره فرو می
ريخت، کسی که مثل خود من بود

صدای ريزش رؤيايی که گيسوان طلا را سوخت
صدای گمشده مردی که در تدارک رفتن بود

هميشه  قسمت او سرگيجههای لکنت و لعنت ... آه
هميشه آينه
گی میکرد، هميشه سنگ فلاخن بود

ولی زمانه چنين می
خواست ، چنان نباشد و برگردد
به سرزمين صداهايی که مثل سايه، سترون بود

دوباره شرم و فراموشی، دوباره  لکنت جاويدان
دوباره  مرده
پرستی که اسير وسوسه تن بود

...

« نگاه خيس اهورايی»،  هنوز مسئلهام اين است
چقدر گيج و نفهمم آه...  چقدر مسئله روشن بود.

شعر از مرتضی دلاوری پاریزی


شب، غزل می‌شوم در هوایت


شب، غزل می‌شوم در هوایت
صبح، قد می‌کشم پیش پایت

مثل بختک به ‌جانت می‌افتم
مثل یک تیشه در انحنایت

این منم ضجه‌ی تلخِ تاریخ
لکنتی‌ لعنتی در صدایت

خسته‌ در بهت و تعلیق و انکار
بسته در گیسوان رهایت

ای صمیمی‌تر از آه و لبخند
ای قدیمی‌تر از بی‌نهایت 

گاه زل می‌زنی در غبارم
گاه پل می‌زند کهربایت

گریه‌هایت مرا می‌فریبد
چشم‌هایت ولی… چشم‌هایت

تو همانی، همین راز زخمی
من همینم… همان مرتضایت

شعر از  مرتضی دلاوری پاریزی


از حس نانوشته‌ترین سرنوشت گفت


از حس نانوشته‌ترین سرنوشت گفت
ز عشق از هر آن‌چه که باید نوشت گفت

از مهر، از کتیبه‌ی زخم، از غزل سرود
از ماه، از کنایه‌ی اردی‌بهشت گفت

در جان سرخوشانه‌ترین نغمه‌ها نشست
از پیچ‌ و تاب نهر عسل، از بهشت گفت

از نور، از سرور، از آواز، از نماز
از روح و نوح و مسجد و دیر و کُنِشت گفت

از این‌که می‌شود به گل و سبزه بوسه داد
از این‌که می‌شود همه‌جا بوسه کشت گفت

 شعر از  مرتضی دلاوری پاریزی


بعد از تو درد در تنِ افلاک مانده است


بعد از تو درد در تنِ افلاک مانده است
آواز زخم در نفسِ خاک مانده است

 بعد از طلوع داغ تو؛ در قاب چشم‌ها
تصویر روز واقعه نمناک مانده است

 با این‌همه زمین و زمان نشئه‌ی تواند
خون گلوت در جگر تاک مانده است

 مردانگی به حرمت بازوت زنده ماند
غیرت به نام نامی تو پاک مانده است

 شعر از  مرتضی دلاوری پاریزی


با من چه کردی؟ که مُردم؛ بی‌مرگ در سرزمینت


با من چه کردی؟ که مُردم؛ بی‌مرگ در سرزمینت
فرقی ندارد برایم، کیفیت مهر و کینت

یک ایل گم می‌شود در بازار داغ غرورت
یک شهر را می‌پریشد، گیسوی چادرنشینت

در ارتفاع تو تن‌ها رؤیا نفس می‌کشد… ماه!
انگار حک می‌کنند آه… دیوار چین بر جبینت

نرم و سبک می‌خرامی، امنیّت باغ با توست
سخت است دیگر نپیچد در راه طوفان طنینت

من کیستم تا بگویم؟ آیینه‌ای حداکثر
سر می‌گذارند مردم بر سفره‌ی هفت‌سینت

ای باطل‌السّحر سرما، از عشق دستی برآور!
تا بشکفد، گل کند باز، خورشید در آستینت

حتا اگر تار؛ خواندم خط‌های پیشانی‌ات را
حتا اگر خار؛ ماندم در خاطر نازنینت

از پا نیفتادم امّا یک کهکشان زخم دارم
بگذار بگذارم اینک پیرانه سر بر زمینت

  شعر از  مرتضی دلاوری پاریزی