زمین تازه بده، آسمان تازه بده

 

زمین تازه بده، آسمان تازه بده
مرا ببر به جهانت، جهان تازه بده

به هرچه دوروبر ماست، هرچه که هرجاست
به یک تبسم کوتاه، جان تازه بده

مرا بدون تو دیوانه نیز می خوانند
کنون تویی و نگاهت، نشان تازه بده

حیا به خرج بده، با نگاه صحبت کن
به «دوستت دارم» یک بیان تازه بده

بس است لیلی و مجنون و هرچه هست، امشب
به شاعران جهان داستان تازه بده

شعر از جواد شیخ الاسلامی

 

تو آمدی که مرا خون جگر کنی بروی...

 

تو آمدی که مرا خون جگر کنی بروی...
مرا از عشق خودت باخبر کنی بروی...

من و تو همسفرانِ هم ایم؛ می خواهی-
بدون همسفر خود سفر کنی بروی؟

نگو که آمده بودی فقط یکی دو سه روز
کنار این دل دیوانه سر کنی بروی

مرا که خستگی ام مثل روز روشن بود
نگو که آمده ای خسته تر کنی بروی

چه گویمت؟ که تو مأمور بودی و معذور
بیایی و همه را در به در کنی بروی

همیشه در دل من آتشی به پا بوده ست
تو آمدی که کمی شعله ور کنی بروی

شعر از جواد شیخ الاسلامی

 

میان شاید و اما تو باز میگردی

 

میان شاید و اما تو باز میگردی
چنان که رود به دریا تو باز می گردی

چه بود نام کسی که مرا به کوچه کشاند؟
برای حل معما تو باز می گردی

مرا غمی ست که با آن به خواب خواهم رفت
خدا کند نرود تا تو باز می گردی

تمام روز و شبانی که بی تو سر کردم
نبود بر لبم الّا: تو باز می گردی

اگرچه می روی امروز را به کنعان، باز
به مصر -یوسف تنها- تو باز می گردی

اگرچه می روی امروز از کنارم، باز
درست با خود فردا تو باز می گردی

امیدوار به فردایم و بدین خاطر
نوشته ام غزلی با «تو باز می گردی»...

شعر از جواد شیخ الاسلامی

 

تو را که دیدم، دیدم که شعر یعنی تو...

 

تو را که دیدم، دیدم که شعر یعنی تو...
به این نتیجه رسیدم که شعر یعنی تو...

کسی نبود و -چه بهتر! تو را نمی دیدند...-
بلند داد کشیدم که شعر یعنی تو...

نیامدی و گذشت این همه به شعر سکوت
تو ای سکوت سپیدم که شعر یعنی تو،

دلیل خوب تر از این دگر چه می خواهی؟
من از خود تو شنیدم که شعر یعنی تو...

مباد تا که غروری بگیردش خواندم
به گوش شعر جدیدم که شعر یعنی تو

شعر از جواد شیخ الاسلامی

 

مثل نوري بر زمين کورها پا مي گذاري

 

مثل نوري بر زمين کورها پا مي گذاري
خوشه خوشه نور را اينجا و آنجا مي‌گذاري

دخمه دخمه مي‌روي پيدا کني بيمارها را
چشمه چشمه روشنايي را به دل‌ها مي‌گذاري

با عصايي، عاشقانه، مي‌روي راه بيابان
مثل عاشق‌هاي پيشين سر به صحرا مي‌گذاري

مي‌روي اين سو و آن سو؛ مي‌روي هر جا که گفت او
کي تو روي حرف حق امّا و آيا مي‌گذاري؟

مي‌روي پيش علي و فاطمه؛ -راهي ندارد،
بر که مي‌گردي دلت را پيش‌شان جا مي گذاري-

احترام دخترت را مثل قرآن داري، او را
بر فراز شانه‌ها بالاي بالا مي‌گذاري

ما همه آن روزها را دوست داريم و تو امشب
حسرت آن روزها را بر دل ما مي‌گذاري

شعر از جواد شیخ الاسلامی