بگو : اجّی ، بگو از شانه هایم دربیاید پر!
بگو : اجّی ، بگو از شانه هایم دربیاید پر!
بگو : مجّی ، مبدّل شو به یک پروانه و بپر !
بگو : پروانه پر! من می نشینم روی انگشتت
بگو : هر دانه انگشت از من از پروانه انگشتر
بگو: اجّی ، بگو صحرا شود بلوار رستاخیز!
در آن پروانه را دور سر آهو به رقص آور
بگو : مجّی، خیابان مؤذن را بیابان کن
_بیابان را که مه!_ البته که نه، دربیابان گر،
به شوق هرچه خواهی یک قدم بردار، می بینی:
دلت می گیرد از این همرهان سست ناباور
بگو اجّی و برف از پشت بام ابر پارو کن
بدم تا گر بگیرد خوشه ی انگور در ساغر
اگر گنجشک در حوضی بیفتد ناز شست حوض
فقط ای حوض نقاشی اگر فراش باشی، پر!!!
دو کرباسک، دو رملک، دوبه دو خوابیده در ریمل
و زیر آن دو رمّالک در اسطرلاب یکدیگر
تو ازاین حرف ها سر درنیاوردی من از جادو
و هر دو از معمّایی ترین شب های شهریور
تو هم جادوگری، هم سرکتابی، هم ابوریحان
نگاهت کاشف الکل تر از رازی است در بستر
بیا وردی بخوان وفوت کن پشت خودت در راه
و طالع را بگردان سمت بعد از من کسی دیگر
مونا شاید خیابانی ترین شلوار و ژاکت پوش تر، اما
فقط بوی تو صدها بار جوی مولیانی تر
***
توجّه!!! گفت و گو با پرسوناژی سورئال… اما
حذر از این همه لیلاپریشی مرد خنیاگر
فروید از دسته ی جارو به جادوگر نظر دارد
هگل را خلع جارو بر نمی دارد نقاب از سر
کمرباریک نوستالژیک جادولهجه لب وا کن
بگو : اجیم، مجاریم موش از زیر تشک سر
اگر قیچی کند بال کلاغ اندیشه ی ابری
بگو: از اتفاق این تشک از قو، در متکّا پر
بگو : حاجی بیا این پرتقال از کوک خارج شد
بخوان وردی که راوی در نیاورد از دریدا سر
مرا شاعر کن از پروانه بودن سخت مأیوسم
مگر یک بار دیگر با هم از آغاز تا آخر
به تخم چشم جادو دسته جارو جای دارو کن
و داروخانه ها را پرکن از ابیات خشک و تر
عجب اجّی و مجّی های چشمت کار دستم داد
که پیش از لاترجّی آتشم را کرد خاکستر
اگر ورد غزل هایم اثر می کرد برگردی
خدای شعر می زد باطل السّحری براین دفتر
ودفتر داشت کم کم بسته می شد راه افتادی
و من می ریختم بر سنگفرش این بار جدّیتر
دو آونگ ازدو پا در حال رفتن تا که هرساعت
دو ساعت کم کند ازعمر شاعر، مرگ یعنی این!!!
شعر از محمدرضا حاج رستم بگلو