من خسته ام شبیه زنی در مسیر کوچ

 

من خسته ام شبیه زنی در مسیر کوچ
افتاده ام به راه ولی سمت هیچ ... پوچ

از ابتدای قصّه ی شیرین زندگی
چسبیده ام فقط به تو با دست های نوچ

دنیا نر است گفته ای امّا فقط بدوش
[سرکش، چموش ، زل زده در چشم های قوچ]

این کوله بار خستگی ِ روی دوش من
جا مانده از زنان لر و ترک یا بلوچ

خالی شد از خیالِ نبودت دلم پر است
مِرگان قصّه ام که پس از رفتن سَلوچ *

از هر طرف محاصره ام در هجوم درد
از هر طرف که می رومت می رسم به پوچ

شعر از اکرم حیدری

 

یک مشت خاک، بیل، دلی سنگ، جرثقیل

 

یک مشت خاک، بیل، دلی سنگ، جرثقیل
یا چیزهای سفت و عجیبی از این قبیل

یک قبر خالی از جسدم از درون تهی
حک کرده اند نام تو را روی مستطیل

حالا که توی قلب منی و فشار قبر -
-دلتنگی من است از این عشق بی بدیل

سنگ صبور خسته و کم طاقتت شدم
دل کندم از زمین و زمان با کلنگ و بیل

دارم جواب می شوم از هر سؤال تو
داری عذاب می دهی ام باز بی دلیل

دستان خالیِ من و جنگی که سخت بود
گنجشک خسته ام جلوی یک سپاه فیل

من دختری که دفن شدم زیر آرزو
تشییع کرده اند مرا دختران ایل

شعر از اکرم حیدری

 

پرنده در قفسش، در سرش فرار نبود

 

پرنده در قفسش، در سرش فرار نبود
که بال داشت و حتّی اگر حصار نبود -

- چه فرق می کند این چارگوشه با بیرون
اگر که آن طرفِ میله ها بهار نبود؟

بهار فصل قشنگی پر از گلوله و گل
که توی فکر و سر هیچکس شکار نبود

پرنده باشی و باید که جیک هم نزنی
پرنده ای که به آواز هم دچار نبود

چه توی کنج قفس پشت میله ها، چه در اوج
مجال پر زدن از روی اضطرار نبود

اگرچه بعدِ زمستان بهار آمده بود
هنوز در دل گنجشک ها قرار نبود

شعر از اکرم حیدری

 

تاریکی ست بعدِ تو سهم چراغ ها

 

تاریکی ست بعدِ تو سهم چراغ ها
کز کرده اند گوشه ی خود‌ این اتاق ها

آتش گرفته ای خبرت را تمام شهر
از من گرفته اند تو را، هِی سراغ ها

می ترسم از همه، خبر و روزنامه ها
می ترسم از سیاهیِ بال کلاغ ها

گفتند شعله ها همه اش اتّفاق بود
این بار هم تویی وسط اتّفاق ها

رفتی و باز بعدِ تو خاموش می شود
تکلیف روشنِ همه ی این اجاق ها

هی داغ پشتِ داغ و هوا سرد و سردتر
عادت نمی کنیم چرا ما به داغ ها؟

شعر از اکرم حیدری

 

در خود شکسته ام و به دنبال تکه هام ...


در خود شـ کسـ تـ ـه ام ... و به دنبال ِ تکــّه هام
داری فرار می کنی انگار من جذام ↓

دارم به قطعه – قطعه شدن فکر می کنم
می گیرد آخر از تو مرا فکر ِ انتقام

از خود بریده ام . و قرنطینه می شوم
در حرف های آخر و مرگی که ناتمام ...

افتادم از قیافه و خیلی عوض شدم
هِی فکر می کنم که خودم را کجا ؟ کدام ؟

بگذار تکــّه های مرا در کنار هم
برگرد سمت آینه بعدش بگو : سلام

شعر از اکرم حیدری