چه حرف تازه‌اي داري براي من كه دلگيرم

 

چه حرف تازه‌اي داري براي من كه دلگيرم
بگو اي هم‌نفس، مي‌ميري و انگار مي‌ميرم

در اين آيينه لب‌هايت چه مي‌گويد؟ صدايي نيست
و من هم در تسلسل‌هاي خاموشانه زنجيرم

در اين جغرافياي غم، در اين ميدان بي‌عاشق
خدا مي‌داند از وحشت كجا افتاده زنجيرم

تو وهمي، سايه‌اي، ابري، خيال خام آيينه
من اما بوسه‌گاهي واقعي در كام تقديرم

گرفتارم، غمي در استخوانم ريشه مي‌گيرد
خطوط دردهايم را بخوان از چهره‌ي پيرم

ببين بي‌رحمي دنيا كه در انبوه دلداران
بجز دستان خود دست كسي ديگر نمي‌گيرم

شعر از نعمت الله داودیان

 

با هر چه زخم تا تو رسيدن موافقم

 

با هر چه زخم تا تو رسيدن موافقم
حرفي بزن، كجا بروم روح عاشقم

دل آن‌چنان بريده‌ام از خود كه بعد تو
با هيچ‌و پوچ همدم و با غم مطابقم

پامال شد دلي كه به نام و به خاطرت
يك عمر پا گذاشت به روي علايقم

با تو ثبات و صبر و غروري نمانده بود
بي تو به جا چه مانده از آن مرد سابقم

تصوير عاشقانه‌ي خود را شكسته‌اي
ديگر چه خواستي تو از آيينه‌ي دقم

حتي سكوت نيز به جان آمد از دلم
از بس به لب نيامده فرياد هق‌هقم

شعر از نعمت الله داودیان

 

چگونه مي‌شود از تو به خويش برگردم

 

چگونه مي‌شود از تو به خويش برگردم
مني كه بودن خود را هم از تو آوردم

به سوي آينه رفتم به جست‌جوي خودم
خودي نبود، تو را با تو روبه‌رو كردم

دليل عشق همين بي‌دليلي زيباست
كه با تو مرهم لذّت چشيدم از دردم

چگونه مي‌شود از مهر دست بردارم
كه با تو مهرگياهانه سر برآوردم

دوباره پلك نبندي كه كور خواهم شد
نگاه را مگر از چشم تو نپروردم

بتاب بر دل و جان، آفتاب تابستان!
كه بي نگاه تو من تا هميشه دل‌سردم

شعر از نعمت الله داودیان

 

دروغ بود رسيدن، دوباره رفتني‌ام

 

دروغ بود رسيدن، دوباره رفتني‌ام
دوباره وسوسه‌ي قله‌هاي آهني‌ام

سكوت جان به لبم كرد و عقده‌سوز شدم
ز داغ اين همه ناگفته‌هاي گفتني‌ام

ببين به هيچ نيرزد سفال كهنه‌ي تو
بيا بنوش و بزن تا دوباره بشكني‌ام

به شب نشيني شهد دلت نمي‌گنجد
مني كه تشنه‌لب شوكرانِ روشني‌ام

گسسته مي‌شوم و در دلم تو خواهي مرد
به گرد خويش چرا پيله‌وار مي‌تني‌ام

بيا بگو بروم، دوستم اگر داري
نخواه باز بمانم، نخواه دشمني‌ام

شكوه وصل چه كم‌رنگ مي‌شود وقتي
كه تكيه مي‌كنم و تو ز ريشه مي‌كني‌ام

شعر از نعمت الله داودیان

 

گرچه آلوده‌ي بدباوري‌ام

 

گرچه آلوده‌ي بدباوري‌ام
هر چه از عشق رسد مشتري‌ام

چون كه بي‌واسطه‌ي گردش عشق
مسخ چرخ و فلك سرسري‌ام

داده‌ام با دل و جان تا به ابد
شيشه‌ي عمر به دست پري‌ام

اين تويي تا كه به خود مي‌آيم
از دل تنگ خودم مي‌بري‌ام

من همين زخمي دائم تلخم
به شكرخندي اگر مي‌خري‌ام

بي دوا مي‌روم از دست كه باز
روي دستان شما بستري‌ام

با نظرهاي بهارانه‌ي تو
مي‌شكوفد دل خاكستري‌ام

آه اي عشق رهايم نكني
قدمي مانده به خوش‌باوري‌ام

شعر از نعمت الله داودیان