چه حرف تازهاي داري براي من كه دلگيرم
چه حرف تازهاي داري براي من كه دلگيرم
بگو اي همنفس، ميميري و انگار ميميرم
در اين آيينه لبهايت چه ميگويد؟ صدايي نيست
و من هم در تسلسلهاي خاموشانه زنجيرم
در اين جغرافياي غم، در اين ميدان بيعاشق
خدا ميداند از وحشت كجا افتاده زنجيرم
تو وهمي، سايهاي، ابري، خيال خام آيينه
من اما بوسهگاهي واقعي در كام تقديرم
گرفتارم، غمي در استخوانم ريشه ميگيرد
خطوط دردهايم را بخوان از چهرهي پيرم
ببين بيرحمي دنيا كه در انبوه دلداران
بجز دستان خود دست كسي ديگر نميگيرم
شعر از نعمت الله داودیان