من رود بودم و سر دريا نداشتم
من رود بودم و سر دريا نداشتم
اينجا ادامه داشتم آنجا نداشتم
مثل چراغ كهنهي در رهگذار باد
شب ميگذشت و چشم به فردا نداشتم
بويي رسيد از سفر مصر، اگر نه من
از پيرهن كه چشم تماشا نداشتم
ديوانه آن كسيست كه بي عشق سر كند
مجنون منم كه هرگز... ليلا نداشتم
پير هميشه گوشه نشين بودم و چه سود
در خانقاهِ هيچ دلي جا نداشتم
امروزهاي بي هدفم ميگذشت و من
راهي به جز گريز به فردا نداشتم
شعر از مهدي فرجي