من رود بودم و سر دريا نداشتم‌

 

من رود بودم و سر دريا نداشتم‌
اينجا ادامه داشتم آنجا نداشتم‌

مثل چراغ كهنه‌ي در رهگذار باد
شب مي‌گذشت و چشم به فردا نداشتم‌

بويي رسيد از سفر مصر، اگر نه من‌
از پيرهن كه چشم تماشا نداشتم‌

ديوانه آن كسي‌ست كه بي عشق سر كند
مجنون منم كه هرگز... ليلا نداشتم‌

پير هميشه گوشه نشين بودم و چه سود
در خانقاه‌ِ هيچ دلي جا نداشتم‌

امروزهاي بي هدفم مي‌گذشت و من‌
راهي به جز گريز به فردا نداشتم

شعر از مهدي فرجي

 

گمان كرده بودم كه مهمان بيايد


گمان كرده بودم كه مهمان بيايد
پَرِ چاي چون روي ليوان بيايد

گمان كرده بودم كه نظمى قرار است
به اين حال و روز پريشان بيايد

سفر سرنوشت من و توست، اين راه
بعيد است جايي به پايان بيايد

"گرفتم" پس از رفتنت گريه كردم
به گلدان چه!؟ در كوچه باران بيايد

كلامي ست در پشت لب هاي وامانده -
-بالا نيامدكه با جان بيايد

تو هم گريه كن، در دل بيقراري
قرار است بعد از تو طوفان بيايد
تصور ندارم به جز اشك چيزي
به آن چشم هاي درخشان بيايد

شعر از مهدی فرجی

 

غمش رهايي و خوشحالي‌اش گرفتاري

 

غمش رهايي و خوشحالي‌اش گرفتاري
هزار خوش‌دلي آکنده با خودآزاري

درست مي‌شنوي؛ عاشقانه مي‌گويم
بدان که شعر دروغ است و عشق، بيماري

سراغي از تو نگيرم بگو چه‌کار کنم؟
که جان به‌لب شدم از قهر و آشتي، آري!

به دوست داشتنت افتخار خواهم کرد
ولي کلافه‌ام از اين جنون ادواري

اگر دوباره سراغي گرفتم از تو، نباش
مرا رها کن و خود را بزن به بيزاري

دو روز بي‌خبرم از تو و نمي‌ميرم
چنين نبود گمانم به خويشتن‌داري

دلم به زندگيِ سخت و مرگِ راحت بود
مگر تو باز بگويي که دوستم داري

شعر از مهدي فرجي

 

آييـنــــه ام ولــي تو به زنگــارها نگــــو

 

آييـنــــه ام ولــي تو به زنگــارها نگــــو
رويــم به روزنــــه است به ديوارها نگــــو

هر کس به من نگاه کند عکس مي شود
با شادهـــــا بگـــــو به گرفتـــــارها نگــــو

من اژدهاي بي خطـــــري بيش نيستــم
سحر است اين، نه معجزه، با مارها نگو

در رفـــت و آمدنـــد نفــــس هاي آخــــرم
لـــــــرزم گرفتـــــه است به کفتارها نگـــو

فهميده ام که دور خودم چرخ مي خورم
اين راز را بـــدان و به عصّـــــارها* نگـــــو

باشــــد، تو يک کلاف بيـــــاور مرا ببــــر
از قيمتـــــم ولــــــي به خريدارها نگـــــو

در عمق کوه و قله ي چاه ايستاده است
با شاعــــــر از رعايت هنجــارهـــا نگـــــو

دادي خبــــــر بيـــــاورد و رفـــــــت جار زد
گفتـــــم به باد هــرزه از اين کارها نگــــو

شعر از مهدي فرجي

 

تو که کوتاه و طلايي بکني موها را

 

تو که کوتاه و طلايي بکني موها را
منِ شاعر به چه تشبيه کنم يلدا را؟

مثل يک کودک مبهوت که مجبور شود
تا به نقاشي اش آبي نکشد دريا را

حرف را مي شود از حنجره بلعيد و نگفت
واي اگر چشم بخواند غمِ نا پيدا را

عطر تو شعر بلندي است رها در همه سو
کاش يک باد به کشفت برساند ما را

تو هماني که شبي پر هيجان مي آيي
تا فراري دهي از پنجره ها سرما را

فال مي گيرم و مي خواني و من مي خندم
بنشين چاي بخور خسته نباشي يارا!

شعر از مهدي فرجي